لحظه صعود ولحظه سقوط |
... |
لحظهی صعود و لحظهی سقوط!
اگر کسی تصوّر کند شیطان دیگر نمیتواند برای من دام بیاندازد، من دیگر محاسنم در این راه، سفید شده است؛ اتّفاقاً همان لحظهای که این مطلب را گفت، خودش خبر ندارد که همان لفظ هم دام شیطان بوده است. یعنی شیطان میگوید: عجب قشنگ تو را در دام انداختم. لذا این هم از خود همان دامهای شیطان است.
عزیزان من! شوخیبردار نیست. ابوالعرفا، آیتالله العظمی ادیب(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمودند: در مطالب معرفتی، لحظه است که انسان را بالا میبرد و لحظه است که انسان را زمین میزند، اگر غفلت کنیم. مگر نفرمودند: «ألا ان فی ایام دهرکم نفحات»، لحظه بود. «فتعرضوا لها» خود را در مقابل آن قرار دهید. لحظه است که انسان را بالا میبرد و لحظه است که انسان، ساقط میشود.
لذا بارها بیان کردم که هر چه بزرگان به مقامات معرفتیشان اضافه میشد و بالاتر میرفتند، گریه، ناله و فغان و پناه بردنشان به خدا هم بیشتر میشد. دیگر نمیگویند: من شجاع شدم، بزرگ شدم و …، بلکه دائم میگویند: ما طفل راهیم.
یک مرتبه هم در درس اخلاق بیان کردم که آن ولیّ خدا میفرمود: خوب است که انسان عروسک خیمه شببازی مولایش باشد و هر کاری که او میخواهد، انجام دهد. نوهی آن ولیّ خدا را پیش ایشان گذاشته و رفته بودند. وقتی آمدند، به آنها گفته بود: من امروز با این بچّه کارتون دیدم. چه کارتونی هم دیدم! - ببینید اولیاء خدا حتّی کارتون را هم که به خاطر مشغول کردن بچّه میبینند، با چه نگاهی میبینند - پینوکیو هنوز چوب بود، به سیرک رفت. دید کسی دارد به شاهزاده خانم ظلم میکند، آن وسط رفت و همه چیز را به هم زد. اینهایی هم که گوش میدادند، میخندیدند که آقا امروز چه میگوید. در آخر فرموده بودند: خدا کند ما هم مثل آن عروسک خیمه شب بازی در دست مولایمان باشیم و یله و رها نشویم. اگر یله و رها شویم، مانند پینوکیو همه چیز را خراب میکنیم.
رویارویی ابلیس و اولیاء خدا در لحظات آخر
اولیاء خدا اینطور پناه میبرند و جدّی اعوذبالله میگویند و هر چه بالاتر هم میروند، وحشتشان بیشتر میشود. چون میبینند آن ملعون، تا قبلش، شیطانهای ضعیفتری را میفرستاد، امّا هر چه بالاتر میروند، شیطانهای قویتر را میفرستد.
فکر میکنید شیطان اعظم، ابلیس، خودش برای من و شما میآید؟ پس چرا میگوییم: «اعوذبالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین»؟ ابلیس، شیطان اعظم، خودش که برای من و شما نمیآید، شیطانکها و بچّه شیطانهای میآیند. هر چه بالاتر برویم، شیطانهای قویتری را میفرستد و به او میگوید: حالا نوبت توست، تو به سراغ او برو. مدام بالا میرود و شیطانها هم قویتر میشوند.
لحظهی مرگ برخی از اولیاء خدا و عرفای عظیمالشّأن دیده شده که شیطان، خودش آمده است. ابوالعرفا(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمودند: ما در لحظهی مرگ سلطانالعارفین، سلطانآبادی بزرگ(اعلی اللّه مقامه الشّریف) دیدیم که ایشان، لبخندی زدند. گفتیم: حتماً أبیعبدالله(علیه الصّلوة و السّلام) آمده است. بعد جملهای گفت، گفت: من از تو میترسم و میدانم حالا آمدی که دینم را بگیری، امّا من آن موقع مدام آقا را صدا زدم و او زودتر آمد، اگر تو زودتر آمده بودی، شاید من هلاک شده بودم.
ابوالعرفا(اعلی اللّه مقامه الشّریف) میفرمودند: معلوم شد که خود شیطان برای ایشان آمده بودند. لذا شیطان تا دم مرگ هم انسان را رها نمیکند و در آن زمان است که یک موقع میبینی خودش میآید.
پس این که کسی بگوید: من که دیگر خوب هستم، همان لفظ شیطان است. چون شیطان هم گفت: «أنا خیر منه» من بهتر از او هستم.
لذا یکی از خدعههای تفکّر برای اهل ایمان این است که به پروردگار عالم معترض شوم که چرا به من چیزی ندادی؟! بیست سال است من اخلاق میآیم، مراقبه میکنم و … . معلوم میشود که بیست سال در فریب و خدعه بودیم و شیطان داشت ما را قلقک میداد و متوجّه نبودیم. خود را بزرگ میبینم و میگویم: بالاخره بعد از بیست سال که یک چیزی به آدم میدهند. همین طلبکار بودن از خدا، کار شیطان است، این که عبد بودن نیست.
کار خیر کردن و کار شرّ نکردن، تکلیف است!
خدعه برای بعضیها این است که عمل خیر انجام بده، عمل شرّ تو از بین میرود. لذا میبینی فردی که بسیار شرور است، یک عمل خیر میکند، بعد طلبکار است و میگوید: خدایا! به هر حال من که این کار خوب را انجام دادم، پس چه شد؟!
دلیل این است که ما معرفت پیدا نکردیم. لذا باید هر روز این را مرور کنیم: این اعضاء و جوارح برای من نیست، من آنها را خلق نکردم، پس چرا تا کاری انجام میدهم، طلبکار هستم؟! چرا با این اعضاء و جوارح که خالقش کس دیگری بوده، هزار کار شر کردم، حالا میخواهم با یک کار خیر، بگویم: همهی بدیها باید از بین برود؟!
اوّلاً کار خیر، وظیفه و تکلیف است. کار شرّ نکردن هم تکلیف است. اصلاً فرض بگیریم که ثوابی در کار خیر نیست - گرچه خداوند ثواب هم قرار داده است - امّا بر ما فرض است که کار خیر کنیم و از شرّ دوری کنیم. چون این اعضاء و جوارح برای ما نیست. دست، پا، زبان، چشم و … برای من نیست. من باید مطیع باشم، ببینم خالقی که اینها را خلق کرده، چه خواسته است. گفته: راجع به چشمت این کار را انجام بده، از اینجا به بعد توقّف کن، از اینجا حرکت کن، دست و پاهایت هم همینطور و … . چرا زبانت همینطور میچرخد.
چرا روایت داریم که در زمان پیامبر بعضیها ریگ به دهان میگذاشتند - نمیخواهم بگویم ما هم این کار را انجام بدهیم، نه میتوانیم، نه شرط زمان و مکان ایجاب میکند - ؟ برای این که بگویند: زبان برای خودم نیست. بارها و بارها شده که وقتی این زبان را رها کردیم، بدبخت شدیم. ناخودآگاه چیزی گفتیم و دل کسی را شکاندیم. آنوقت حالا بیا و درست کن.
فرم در حال بارگذاری ...
[سه شنبه 1395-11-26] [ 08:51:00 ق.ظ ]
|