خاطره سوزناک برادر محمدی

من در مرحله دوم عملیات بیت المقدس، مسؤول امداد و درمان بودم. به ما دستور داده بودند 76 تانکT72 دشمن را سالم از چنگ آنها بیرون بیاوریم.

بین سنگرهای عراقی ها عبور کردیم و به توپخانه آنها رسیدیم که با زمین خوردن یکی از بچه ها و شلیک بی اختیار وی لو رفتیم و ناچار به درگیری شدیم. دشمن با شلیک منورهایش دشت را مثل روز کرده بود. بارش باران هم به سختی اوضاع افزود. برای همین مقابله با تانکهای T72 خیلی مشکل شد. فرماندهی دستور داده بود تانکهای عراقی را که در حال فرار بودند، منهدم کنیم. همین که سه تانک را منفجر کردیم، مابقی گریختند. در آن شب اسیرهای زیادی هم گرفتیم. تا ساعت 7 صبح به دنبال تانکها می دویدیم. در ادامه پیشروی به جایی رسیدیم که دژ و خاکریزهای عجیبش معروف بود. دشمن اطراف شلمچه را دو خاکریز بزرگ به موازات هم زده بود. بین آن دو خاکریز با ماده چسبنده و ژله مانندی که امکان عبور را غیرممکن کرده بود، پوشانده شده بود. بعد از تصرف خاکریز اول و عبور از آن، تازه متوجه آن ماده ژله مانند شدیم که منطقه را به باتلاق چسبنده و وحشتناکی تبدیل کرده بود. با این حال به ابتکار بچه ها یک معبر خاکی گشودیم و به خاکریز دوم رسیدیم، غافل از آن که پشت خاکریز دوم تعدادی تانک در کمین هستند. به محض رسیدن به روی خاکریز، مورد هدف توپ و رگبار گلوله واقع شدیم. لذا مجبور به عقبگرد شدیم. خدا می داند مبارزه انسان با تانک چقدر سخت و پرتلفات است. ما غافلگیر شده بودیم ولی با توکّل به خدا مقاومت کردیم. هرچه تانک ها جلوتر می آمدند، شلیکشان بیشتر و تعداد شهدای ما افزونتر می گشت. یک دفعه متوجه شدم تیری به یک رزمنده خورد. مجدداً به طرفش رگبار بستند و او با سر توی سراشیبی خاکریز افتاد. در پی آن علی هادلی داد زد: حسن، حسن به دادش برس!

به طرف او رفتم. دیدم اصلاً جای سالمی برایش نمانده که قابل پانسمان باشد. درد و خونریزی امانش را بریده بود و نفس های آخر را می کشید. با اشاره و به طور ناقص به من گفت که راحتش کنم. خیلی سریع آمپول مرفین فشنگی را به بازویش زدم تا لااقل در حال شهادت درد کمتری بکشد. ناگهان یکی پشت سرم فریاد زد: کمک، کمک!

برگشته، دیدم علی دارد به سمت پایین خاکریز می غلتد. به طرف او دویدم که متوجه رگباری از گلوله ها نزدیک پاهایم شدم به طوری که نتوانستم طرف علی بروم. در همان لحظه تانکی به سمت علی شلیک کرد و او به طرف هوا پرتاب شد و افتاد آن سوی خاکریز و من هم بر اثر ترکشهای آن گلوله مجروح شدم. از شدت جراحت نمی توانستم حرکت کنم. با شلیک یک تانک دیگر، چندین متر به هوا پرتاب شدم و دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم. بعد از به هوش آمدن و احساس سوزش در قسمت کمرم، دیدم یک

عراقی پاهایم را می کشد و فریاد می زند: طبیب، طبیب! صداهایی شبیه ترکیدن چیزی توأم با ضجه و ناله به گوشم می خورد. تاپ تاپ این صداها که مدام تکرار می شد روی اعصابم اثر بدی گذاشته بود. سرم را به سمت صداها که برگرداندم، دیدم.

تانک های عراقی از روی جنازه بچه ها حرکت می کنند و این صداها در پی له شدن آن سرهای مطهر زیر شنی تانک است. البته برخی از بچه ها چون تا قبل از آن که سرمطهرشان زیر شنی نرود، زنده بودند، ضجه و ناله و فریاد می کردند.

سرباز عراقی کشان کشان مرا به یک سنگر کوچک برد. نزدیک بود آنجا کشته شوم که با وساطت های سرباز و فرمانده او نجات یافتم. وقتی آن سرباز مرا به منطقه امنی برد، روی دوش خود سوار کرد، سپس تا نیم ساعت مرا حمل کرد تا آن که از شدت خستگی روی زمین افتاد. وقتی خاطرش جمع شد کسی ما را نمی بیند، با دستش ریش مرا که خاکی و گلی شده بود، با نوازش پاک کرد و با بغض گفت: خمینی، خمینی، حبیبی….

من تازه فهمیدم که او چرا نسبت به من مهربانی کرده و می خواست هرطور شده نجاتم دهد، با آن که در خاک دشمن بودیم ولی احساس می کردم کنار برادرم هستم. با این حال جوانب احتیاط را رعایت کرده، هیچ عکس العملی نشان ندادم. با این حال دیدم با گریه و زاری زمزمه می کند: خمینی، خمینی،…

و هم زمان با آن سر و صورتم را می بوسد و نوازش می کند…

دیگر شک نکردم و مطمئن شدم او از علاقمندان به امام و انقلاب و اسلام است، طولی نکشید که گروهی عراقی سررسیدند و مرا به عقبه خود بردند.(1)

و ما رمیت اذ رمیت

بچه ها آن شب بعد از غسل شهادت و خداحافظی دردناک، آماده رفتن به منطقه و نقطه رهایی بودند. قرار بود عملیات پیش از اذان صبح شروع شود و بچه ها در تاریکی دست به حمله بزنند. دقایقی پیش از حرکت، یکی از فرماندهان عملیات با دفتر امام(ره) تماس گرفته، تقاضای استخاره کرد. امام(ره) از طریق دفتر پیغام دادند: اگر مقدمات و زمینه کار فراهم شده، نیازی به استخاره نیست.

با این حال آن فرمانده عزیز دست بردار نبود. آن قدر پافشاری کرد که امام عزیز قبول کردند استخاره ای برای عملیات آن شب بگیرند. لحظاتی بعد پاسخ استخاره با این آیه ارسال گردید: «بسم اللّه الرحمن الرحیم و مارمیت اذرمیت ولکن اللّه رمی».

اللّه اکبر از این اشاره!

حضرت روح اللّه بعد از تلاوت آیه فرمودند: بهتر از این نمی شود!

عملیات که شروع شد، هنوز نیم ساعت نگذشته، خبر پیروزیهای شگفت انگیز نیروها از طریق بی سیم های منطقه عملیات به همه رسید. این گزارش هم واصل گردید: همان فرمانده عزیزی که تقاضای استخاره کرده بود، در آسمان صبح آن روز به باغ سبز ملکوت پر کشید.(

موضوعات: گزارشات فرهنگی مدرسه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...