اگر من جایش بودم…

وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست. وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خوروپفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم ولی مگر خوابمان می برد. خسته بودیم، کلافه هم شدیم. من با لگد به پایش زده، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم.

بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خروپفش راحت شویم.

او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم.

می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام، تا این که یکی آمد و صدایش کرد، آقا مهدی، برادر زین الدین!

تمام تنم یخ کرد. پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت. بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم. همیشه همین طور بود و ترجیح می داد با گذشت، آدم را خجالت زده کند تا این که چیزی بگوید.(5)

 

موضوعات: گزارشات فرهنگی مدرسه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...