نرجس
 
   



هر مرد شتر دار اويس قرني نيست/
هر شيشه ي گلرنگ عقيق يمني نيست/
هر سنگ و گلي گوهر ناياب نگردد/
هر احمد و محمود رسول مدني نيست/
بر مرده دلان پند مده خويش نيازار/
زيرا که ابوجهل مسلمان شدني نيست/
با مرد خدا پنجه ميفکن چو نمرود/
اين جسم خليل است که آتش زدني نيست/
خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت/
خنديدن جلاد ز شيرين سخني نيست/
جايي که برادر به برادر نکند رحم/
بيگانه براي تو برادر شدني نيست/
صد بار اگر دايه به طفل تو دهد شير/
غافل مشو اي دوست که مادر شدني نيست….

موضوعات: آیات وروایات  لینک ثابت
[دوشنبه 1394-05-19] [ 11:29:00 ق.ظ ]




اگر سجاده گردد عرش اعظم☝
اگر گويي اذان بر بام افلا ك☝
اگر از تكبيرگردد سينه ات چاك☝
اگرضرب المثل گردد خضوعت☝
به حمد وقل هوالله در ركوعت☝
اگر باشد. به توحيدت تعهد ☝
اگر گردي شهيد اندر تشهد ☝
مبادا. بر نماز. خود بنازي☝

موضوعات: آیات وروایات  لینک ثابت
 [ 11:27:00 ق.ظ ]




اما قصه وکیلی چون تو را نه …

تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است …

پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است …

وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو …

در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود …

از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد …

از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم …

کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش …

من یقین دارم که تو همه جا با منی و عاشقانه حقم را می ستانی …

و تو در این عشق بازی ، پرده از رازی بزرگ برداشتی ، رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را …

رازی به اسم “توکل” …

“توکل” قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است …
نگران نباش و به من اعتماد کن …

“توکل"،” توکل” …

اما من نفهمیده بودم راز این قصه را …

روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی …

قصه ای که در آن خدا وکیل من است …

و فهمیدم :

“حسبنا الله ونعم الوکیل”

موضوعات: آیات وروایات  لینک ثابت
 [ 11:26:00 ق.ظ ]




قبر بایک فشارعجیب مرا به بیرون پرتاب کرد…باز در همان برهوت .به سختی .ایستادم ناگهان نوری درخشید وبیابان را درهم ریخت…..الله اکبر……آنطرف تر پدرم خندان کنار اقا خمینی بود..خمینی را در تلوزیون دیده بودم ولی فکر نمیکردم اینقدر باشدن…پدرم گفت از آقا خواستم برمن منت بگذارند واسطه شوند اقا هم فرمود:پسرم نگران نباش…میتوانی برگردی وبه زندگی ادامه بدهی اما نباید به اعمال گذشته ات ادامه بدهی که عذاب از این بدتر میشود.زبانم را حرکت دادم وگفتم:چه کار کنم؟اقا گفت:اگر میخواهی تا ابد رستگار شوی وبه آسمان پرتاب شدم محکم به زمین اصابتکردم.چشمانم را بازکردم.انگار روی تخت بیمارستان بودم وخجالت زده از اینکه روزی تمام این افکار وعقاید را مسخره کرده بودم وحالا بواسطه این عقاید ازمرگ حتمی نجات پیدا کرده بودم.به هوش که آمدم همه چیز آشنا بود…بیمارستان امام خمینی تهران …بخش مغز اعصاب آی سی یو….اتاقی معلوم نبود ……سهم ارواح استیا احیاء.درست همان تختی که دوسال پیش پدرم روی آن آخرین وصیتش را به من کرد……
“بخشی از کتاب الهه عشق.سرگذشت معجز آساشهید مجتبی صالحی”

موضوعات: آیات وروایات  لینک ثابت
 [ 10:15:00 ق.ظ ]




باز از دعای مادر نام آشنای ما/امشب بساط روضهبه پا شد برای ما/خون گریه می کنند تمام ستاره ها/همراه چشم های زمین .پا به پای ما/ازبوی دود وآتش کوچه مشخص است/بوی مدینه می دهد این گریه های ما……

موضوعات: آیات وروایات  لینک ثابت
 [ 08:47:00 ق.ظ ]