قبر بایک فشارعجیب مرا به بیرون پرتاب کرد…باز در همان برهوت .به سختی .ایستادم ناگهان نوری درخشید وبیابان را درهم ریخت…..الله اکبر……آنطرف تر پدرم خندان کنار اقا خمینی بود..خمینی را در تلوزیون دیده بودم ولی فکر نمیکردم اینقدر باشدن…پدرم گفت از آقا خواستم برمن منت بگذارند واسطه شوند اقا هم فرمود:پسرم نگران نباش…میتوانی برگردی وبه زندگی ادامه بدهی اما نباید به اعمال گذشته ات ادامه بدهی که عذاب از این بدتر میشود.زبانم را حرکت دادم وگفتم:چه کار کنم؟اقا گفت:اگر میخواهی تا ابد رستگار شوی وبه آسمان پرتاب شدم محکم به زمین اصابتکردم.چشمانم را بازکردم.انگار روی تخت بیمارستان بودم وخجالت زده از اینکه روزی تمام این افکار وعقاید را مسخره کرده بودم وحالا بواسطه این عقاید ازمرگ حتمی نجات پیدا کرده بودم.به هوش که آمدم همه چیز آشنا بود…بیمارستان امام خمینی تهران …بخش مغز اعصاب آی سی یو….اتاقی معلوم نبود ……سهم ارواح استیا احیاء.درست همان تختی که دوسال پیش پدرم روی آن آخرین وصیتش را به من کرد……
“بخشی از کتاب الهه عشق.سرگذشت معجز آساشهید مجتبی صالحی”

موضوعات: آیات وروایات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...