دعوتم کرده سر سفره اش این بار، جدا
سعی کردم که شود یار از اغیار، جدا
بخت یارم نشد و من شدم از یار، جدا
روزگاری است کمر بسته به قتلم بی او
حلقه ي دار جدا، حلقه نگهدار، جدا
اشک با فیض قدم هاش می افتد راه و
می کند راه مرا از خودش انگار، جدا
ذره پرور بود از بس که دو چشم تر او
دعوتم کرده سر سفره اش این بار، جدا
خوی بیمار مرا برده به دریای نمک
کرده از این سگ خود، سنگ نمکزار، جدا
تا سحر بود لبم ملتمس خاک درش
تا از او کرد مرا این همه اصرار، جدا
با همین روضه کوتاه می آمد ای کاش
جان من شد ز بدن موقع دیدار، جدا
——————————
آه از آن لحظه که می ریخت زمین آب و حسین
تشنه می کرد ز چشمان کسی خار، جدا

موضوعات: اهل بیت(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...