«اينقدر بايد از اين چوب ها بخوري، تا آدم شوي»
در مورد دقت و مواظبت او در امر تربيت فرزندان میفرمودند: «روزي ناظم مدرسه مشق نوشته هاي مرا ديد، عادت من اين بود كه خطوط مشقهای مدرسه را، سربالا مینوشتم. يعني اول نوشته روي خط بود؛ اما رفته رفته از خط خارج شده و رو به بالا مي رفت. او با تشر به من گفت چرا نردبان درست كردهاي؟ دستت را بياور. آنوقت با چوب آلبالويي كه به دست داشت، ده بار بر كف دست من زد. دستم ورم كرده بود. ظهر در خانه دست ها را به مادر مرحومهام نشان داده و شكايت كردم، گفتم: مادر ببين دستم مثل نان تافتون شده است. فرمود: اگر ناظم با من محرم بود، دست او را مي بوسيدم، و تشكر مي كردم. اينقدر بايد از اين چوب ها بخوري، تا آدم شوي». در مورد پدر نيز يك نمونه مي فرمودند كه: «روزي با برادر بزرگترم در كوچه بازي مي كردم كه پدر رسيد. برادر بزرگتر به يك سو فراركرده و من به يك سو رفتم، پدر آمده بود كه ما را تنبيه كند. آن روزها خانواده هاي نجيب، بازي كردن در كوچه ها را براي بچه ها بد مي دانستند. خالهام مرا نجات داده به آغوش گرفت، و به دفاع از من برخاست، و گفت: نمي گذارم بچهام را تنبيه كنيد.» اين نوع برخورد از نوع تربيت هاي قديمي بوده و امروزه منسوخ شده است؛ اما ايشان از پدر و مادرشان كه اينقدر به سرنوشت فرزند خود مي انديشيدند، تقديركرده و مي فرمودند: «زحمات ايشان مايه تربيت ما بود «بعد از فوت پدرشان، مادر همچنان فرزندان خويش را در كفالت داشت؛ اما با وفات مادر-رضوانالله عليها- با اين كه عموهايشان در قيد حيات بودند، و ممكن بود همه بچه ها به خانه عموها بروند؛ ولي دايي بزرگ حاجميرزاعلي سود بخش مقدم، پيشقدم شده و گفته بود: «از ميان بچه ها كريم به منزل ما بيايد. او فرزند ما باشد.» بدينترتيب دو سه سالي در منزل دايي به سر بردند. در اين دوره به دبيرستان دارالفنون مي رفتند. حاج دايي مي خواست ايشان بعد از دورۀ درس به بازار برود، به كسب و كار بپردازد، و شايد بعدها با خانواده ايشان پيوندي پيدا كند. رسم روزگار هم همين بود. از آن طرف، دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتي را نويد مي داد؛ راهي كه برادران ايشان بر آن رفتند، و در وزارت امور خارجه به مقامات رسيدند؛ اما تقدير خداي رحيم چيز ديگري مي خواست، و ايشان در اواخر دوره دبيرستان به چيز ديگري دل بسته شده بود.
صفحات: 1 · 2
فرم در حال بارگذاری ...
[دوشنبه 1395-06-29] [ 11:46:00 ق.ظ ]
|