ابی عبدالله دو تا دست این نیروی ارزشی و قدرتمند رو که حالا دستاش از کار افتاده روی گردن مبارکش انداخت،یه زمزمه ای کرد این صحابی،صدا زد حالا کی مثل منه؟من خورشید رو تو بغل گرفتم.روز اوله من میخوام بهش بگم:تو روز خورشید رو تو بغل گرفتی؛ما یه شهیده سراغ داریم دل شب خورشیدو تو بغل گرفت… یا رقیه… کجا رفتیم؟حالا من روضه ی روز رو میخونم؛آقاجان روز عاشورا همه ی شهدا رو رفتی بالین سرشون؛خوش به حالشون! اما یه شهید تو کوفه داشتی ……”
به خون چهره دادم غسل از پا تا سر خود را
زیارت میکنم با دست بسته رهبر خود را
*حسین جان … حسین جان …*
به یاد حنجر خونین و کام خشک مولایم
لب عطشان نهادم زیر خنجر،حنجر خود را
به هر جا پا نهادم بر رویم بستند درها را
که بر دیوارها بگذاشتم دیشب سر خود را
به موج تیغ دشمن دوست را کردم چنان پیدا
که گم کردم حساب زخم های پیکر خود را
*حسین جان … حسین جان … *
الا ای یوسف زهرا،میا کوفه که میترسم
به چنگ گرگ ها بینی،علی اکبر خود را
عذار نیلی از سیلی،کنم چو هدیه بر زهرا
فرستادم به همراه سکینه دختر خود را
میا از مکه ای مولا من،در این منای خون
که بینی بر فراز دست،ذبح اصغر خود را
*حسین جان … *
نوشته رو دیوار و درها
به خط اشک و خون ، غریبی
کوفه میا عزیز زهرا
حبیبی یا حسین حبیبی ….
کوفه وفا نداره آقا
شرم و حیا نداره آقا
از آسمون به جای بارون
کرب و بلا میباره آقا
نامه نوشتند بیا آقا ،،، اما نیا ۳
گفتند که میوه داده باغا ،،، اما نیا ۳
خواستم برات کاری کنم من،،،اما نشد۳
خواستم تو رو یاری کنم من،،،اما نشد۳
میا که اکبرت جوونه
اصغر تو شیرین زبونه
میا که دختر سه سالت
کنج خرابه ها میمونه
میا که قصه ی شهادت
میره تا آخر اسارت
میا که توی شهر کوفه
به خواهرت میشه جسارت
دستای مهمونو میبندن،،،آقا نیا۳
(به اشک زینبت میخندن،،،آقا نیا۳)۲
دلم خوشه که از سفیرت
برات یه یادگار میمونه
یه دختر سه ساله دارم
که خیلیم شیرین زبونه
حالا که پیش مرگت شدم من
برات دعا کردم با گریه
الهی دختر سه سالم
بشه فدایی رقیه
هزار دفه برات بمیرم،،،بازم کمه۳
برای بچه هات بمیرم،،،بازم کمه۳
*همچین که خبر رسید مسلمو کشتن فرمود همینجا منزل کنید، یه خیمه بزنید کار دارم؛همه مخدرات جمع شدند تو این خیمه،همچین که ابی عبدالله وارد شد و بر مسند نشست،دل زینب گرفت،ام کلثوم بغض کرد،چه اتفاقی افتاده؟مدتی ابی عبدالله سر پایین انداخت سکوت کرد،بعد سر بلند کرد،فرمود:دختر مسلم بیاد . دخترو تو دامن نشوند،شروع کرد نوازش کردن،بی اختیار اشکا میریخت رو سر دختر،دختر اونقدر ذوق کرد تو دامن حسین نشست،از همونجا یه نگاه کرد به رقیه،رقیه یه لبخند زد،این دختر آروم گرفت . یه آقایی اذن گرفت سوال کرد:آقا مگه اتفاقی برای مسلم افتاده؟ ابی عبدالله یه جور جواب داد همه به گریه افتادند،نوازش کرد این دخترو، فرمود:از امروز دیگه من بابای این دخترم…
گفت:ای دسته گل زیبایم
من از امروز تو را بابایم
دختر کوچک من،خواهر توست
خواهر غم زده ام مادر توست

موضوعات: اهل بیت(ع)  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...