خانه دل را اجاره ندهید

 

همیشه می‌گفت: «دل جای خداست. صاحب این خانه خداست. آن را اجاره ندهید» و خود و اعمالش مصداق روشنی از این پند همیشگی بود. «شیخ رجبعلی خیاط» بندگی را ساده می‌دانست.

 ، همیشه می‌گفت: «دل جای خداست. صاحب این خانه خداست. آن را اجاره ندهید» و خود و اعمالش مصداق روشنی از این پند همیشگی بود. «شیخ رجبعلی خیاط» بندگی را ساده می‌دانست.
شرط اهل باطن شدن از نگاه او نه دعا‌های طولانی بود و نه نماز‌های شبانه و روزه‌های مکرر. او عشق به پروردگار را سرچشمه عبادت می‌دانست و می‌گفت: «انسانی که عاشق او شد خود را برای او آماده می‌کند. همه‌‌چیزش رنگ‌و بوی او را به‌خود می‌گیرد و به راه او می‌رود. هیچ عاشقی از معشوق خود رو بر نمی‌گرداند.» سرآغاز کرامات خودش هم درست از همینجا شروع شد. در جوانی او را به گناه خواندند و او این دعوت را ندیده و نشنیده گرفت. همین پرهیز از گناه او را در زمره بندگان شایسته قرار داد. از شیخ خیاط شهر ما کرامات زیادی نقل کرده‌اند. اگر قرار به نوشتن این کرامات باشد این نوشته مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. اما مهم‌تر از این کرامات پند‌های ساده به‌جامانده از اوست که از جان و دل برمی‌آمد و هنوز هم بعد از گذر سال‌ها به دل می‌نشیند. او هم مثل مولایش حضرت امیر(ع) دنیا را عجوزه‌ای زشت‌رو می‌دید. می‌گفت چشم از این عجوزه ببندید تا با ملائک همنشین شوید.

هر‌گاه از او نصیحتی می‌خواستند بی‌درنگ می‌گفت: «خدمت به مردم.» برای همه آنها که دستشان به خیر می‌رفت دعا می‌کرد و می‌گفت: «انسانی که کسی را دوست دارد و عاشق او می‌شود برایش خرج می‌کند. اگر خدا را دوست داری باید در راه او خرج کنی.» درس عارف شدن در محضر شیخ ساده بود. می‌گفت: «انسان باید مراقب دلش باشد و غیرخدا در آن راه ندهد. اگر اینطور شد، می‌بیند آنچه را که دیگران نمی‌بینند و می‌شنود آنچه را که دیگران نمی‌شنوند.» حالا بعد از گذر سال‌ها از رحلتش همه می‌دانند که صاحبخانه دل او خدا بود و بس. صفای دل و گفتار و کردار ساده و خالصانه‌اش از چشمه زلال این عشق می‌جوشید.

53 سال از رفتنش می‌گذرد ولی هنوز نامش بر سر زبان‌هاست. هنوز خیلی‌ها به خانه‌اش که حالا حسینیه شده می‌روند و از خیاط خوب شهرشان یاد می‌کنند. ما آدم‌ها عادت داریم در طول زندگی خود به مقامات و درجات افراد مختلف رشک ببریم. دوست داریم خودمان را در جایگاه آنها ببینیم. عارفان و سالکان راه و درگاه الهی ازجمله این صاحب مقامات هستند که معمولا مورد احترام آدم‌های عادی قرار می‌گیرند. احتمالا برای همه ما این موضوع اتفاق افتاده که در عمرمان بخواهیم یک‌بار مثل یک عارف زندگی کنیم تا معرفتمان را نسبت به حق و حقیقت بالا ببریم. در نگاه اول، سیر و سلوکی خاص را مدنظر قرار می‌دهیم و خود را ملزم به انجام آدابی غیرمعمول نسبت به سبک زندگی دیگران می‌دانیم.

 

اما سبک زندگی عرفا شاید چندان با آنچه ما در طول زندگی عادیمان انجام می‌دهیم تفاوتی نداشته باشد. شاید همین گذشتن از گناه، همین خدمت به خلق، همین توجه به کسب روزی حلال و همین خوش‌خلقی با اهل خانه و همسایه، ‌‌همان راز عارف شدن باشد. رجبعلی نکوگویان ملقب به «شیخ رجبعلی خیاط» نمونه کاملی از انسانی عادی است که به مقامی عالی دست یافته و با امام زمانش ارتباط داشته است. برای پی‌بردن به سبک زندگی این عارف معاصر، با فرزندش محمود نکوگویان همکلام شدیم تا از اخلاق این مرد والامقام بیشتر بدانیم.

**    شیخ در چه سالی به محله مولوی تهران آمد و خیاطی را از کجا یاد گرفت؟

شیخ از‌‌همان دوران کودکی در این خانه قدیمی محله مولوی بزرگ شد. پدر او یک کارگر ساده بود که با سختی و مشقت روزی خانواده را به‌دست می‌آورد. اما شیخ خیلی زود یتیم شد و مسئولیت خانواده را برعهده گرفت. مادر او برای گذران زندگی به‌کار خیاطی روی آورد و از این و آن سفارش می‌گرفت. در واقع، شیخ خیاطی را از مادرش یاد گرفت و خودش تلاش زیادی انجام داد تا توانست این حرفه را به خوبی یاد بگیرد. تقریبا از‌‌همان سنین نوجوانی به این کار پرداخت و بخشی از هزینه‌های خانواده را خودش عهده‌دار شد. او در طول زندگی به همین شغل پرداخت و کار دیگری نکرد. همه تلاش‌اش این بود که کار را به درستی انجام بدهد. از آدم تنبل خوشش نمی‌آمد. خودش هم تا 4 ساعت قبل از مرگ مشغول خیاطی و انجام سفارش آخر بود.

**    شیخ رجبعلی کجا خیاطی می‌کرد و چه نوع سفارش‌هایی می‌گرفت؟

خانه ما تقریبا بزرگ بود. شیخ یکی از اتاق‌ها را به محل کارش تبدیل کرده بود. ‌‌همان‌جا سفارش‌ها را می‌گرفت و انجام می‌داد. آن زمان بیشتر لباس مربوط به علما و طلبه‌ها را می‌دوخت و گاهی هم سفارش کت و شلوار می‌گرفت. با روحانیون همیشه شوخی داشت. یکی از بزرگان معاصر خودش برایم تعریف می‌کرد که برای سفارش لباس پیش شیخ آمده و گفته بود می‌خواهد روحانی شود. شیخ هم با شوخی جواب داده بود، «باشد، اما یادت نرود که آدم هم باشی!» یک‌بار آیت‌الله شاه آبادی(ره) نزد شیخ آمده بودند و گفتند: «کار ما تربیت روحانیون است اما شیخ آدم می‌سازد.» درباره حرفه‌اش، همیشه سعی می‌کرد سفارش را در زمان موعود و باب پسند مشتری انجام بدهد.

**    برای هر سفارشی چقدر مزد می‌گرفت؟

آن زمان سفارش دوخت کت وشلوار 30 تومان می‌شد. دوخت هر سفارش هم تقریبا 2 روز کامل زمان می‌برد. شیخ سعی می‌کرد به اندازه‌ای که وقت دارد سفارش قبول کند اما آنچه شیخ را به مقام والا می‌رساند، توجهش به کسب روزی حلال در زندگی بود. یک‌بار شخصی سفارشی برای پدر آورد. شیخ اندازه را گرفت و گفت 2 روز کار می‌برد و اجرت آن 30 تومان می‌شود اما وقتی‌‌همان شخص برای گرفتن سفارش مراجعه کرد، شیخ 10 تومان به او برگرداند و گفت، فکر می‌کردم به اندازه 30 تومان زحمت دارد اما یک روز بیشتر کار نبرد و همین 20تومان کافی است. بعضی‌ها هم که به شیخ ارادت داشتند می‌خواستند به او پول بیشتری بدهند اما از دریافت اجرت بیشتر امتناع می‌کرد و می‌گفت‌‌که همان 30 تومان برای من کافی است.

**    مثل اینکه هنوز ابزار خیاطی شیخ از‌‌همان زمان‌ها باقی مانده؟

بله، اما دیگر جلوی چشم نیست. آن زمان یک چرخ خیاطی سینگر داشت که البته برقی نبود. کار کردن با آن کمی مشقت داشت اما شیخ تنها به کسب روزی برای اهل و عیالش فکر می‌کرد. تا روز آخر هم عینک نزد و تا آخر عمر هم خیلی راحت سوزن را نخ می‌کرد. ابزارهای معمول شغل خیاطی را هم داشت اما از همان ها برای مثال زدن و نصیحت کردن دیگران بهره می‌برد. یک جمله معروف داشت که می‌گفت: «هر سوزنی که برای غیرخدا زدم آخر توی دست خودم رفت.» یا مثلا چرخ خیاطی را نشان می‌داد و می‌گفت: «این مال شرکت سینگر است. همه قطعات ریز و درشت آن مارک‌‌همان کارخانه را دارد. آدم مؤمن هم باید همه کارهای کوچک و بزرگش مال خدا و رنگ خدا داشته باشد.»

**    رفتار شیخ با شما و مادرتان چطور بود؟ مثلا با چه روشی شما را با نماز و عبادت آشنا کرد؟

شیخ با بچه‌ها شیرین زبان بود، با آنکه خانه ما پر از بچه می‌شد یک‌بار نگفت بنشینید یکجا، تکان نخورید یا سرمان داد بزند اما بچه‌ها بازیگوش بودند و‌گاه سری به اتاق کار او می‌زدند و از سر و کول شیخ بالا می‌رفتند. خیلی مهربانانه می‌گفت: «ربابه خانم بیا این بچه‌ها را ببر»، نه دادی و نه فریادی. با بچه‌ها زیاد شوخی می‌کرد. خلاصه یک دنیا لطافت و صبوری داشت. با مادرمان هم همین برخورد‌ها را می‌کرد. خیلی با او رفیق بود و‌گاه سربه سر او می‌گذاشت محض شوخی. درباره نماز و روزه و دیگر عبادت‌ها هم فقط کارش سفارش و تشویق بود. اما تحکم نداشت که همین حالا پاشو نمازت را بخوان! سعی می‌کرد از خوبی‌های نماز و گفت‌و‌گو با خدا برایمان بگوید. با همین روش‌ها نمازخوانمان کرد. بعد‌ها که بزرگ‌تر شدیم هم توی کار و زندگیمان هیچ دخالتی نداشت. فقط می‌گفت اگر به کاری علاقه دارید دنبالش بروید.

**    ظاهرا شیخ توجه خاصی هم به بچه‌های یتیم و خانواده‌های بی‌سرپرست داشت، چقدر از وقتش را به آنها اختصاص می‌داد؟

شاید باورتان نشود اما توی همین خانه ده‌ها بچه یتیم بزرگ شدند و به یک جایی رسیدند. همیشه یک عالمه بچه توی حیاط خانه ما بازی می‌کردند. طوری که بعضی از همسایه‌ها بالاخره متوجه نشدند که کدام‌یک از اینها مال خانواده ما نیستند یا بچه یتیم‌اند. بیشتر دخل شیخ هم مال همین‌ها بود؛ یعنی اگر 30 تومان کار می‌کرد، 25 تومانش را به امور خیر اختصاص می‌داد. یک‌بار خودش برای 2 تا از بچه یتیم‌ها کت و شلوار نو دوخت اما هیچ وقت این کار را برای من که پسرش بودم انجام نداد و دوخت و دوز ما را به خواهرمان می‌سپرد؛ یعنی آنقدر نسبت به این یتیم‌ها توجه نشان می‌داد که‌گاه باعث حسادت ما می‌شد. یک‌بار یکی از علاقه‌مندان شیخ مبلغ 350 تومان پول آورده بود تا او در راه خیر خرج کند. شیخ پول را گرفت و دوباره به خودش داد و گفت: «در همسایگی شما خانواده‌ای باآبرو زندگی می‌کنند که به تازگی سرپرست خودشان را از دست داده‌اند و نیاز مالی دارند. این پول را به آنها برسانید که واجب‌تر است.»

 **   همسایه‌ها شیخ را می‌شناختند؟ چقدر توی محل او را تحویل می‌گرفتند؟

اتفاقا خیلی‌ها او را نمی‌شناختند. به‌خاطر اینکه شیخ خودش اینطور می‌خواست. از شهرت و منم گفتن دوری می‌کرد. یک‌بار داشتیم خانه‌مان را تعمیر می‌کردیم که آسیبی به دیوار خانه همسایه وارد شد. البته او گچ خانه‌اش را روی دیوار خانه ما کشیده بود و قانونا حقی هم نداشت. اما آمد و به شیخ ناسزا گفت. او لبخندی زد و به استاد بنا دستور داد تا اول خانه همسایه را تعمیر کند. توی محل سراغ خانواده‌های بی‌کس و کار و فقیر را می‌گرفت و با دیگران کاری نداشت. آن زمان آدم‌های تراز اول مملکت به خانه ما می‌آمدند و می‌رفتند. اما یک‌بار نشد که بگوید من با فلانی نشست و برخاست دارم. اصلا از شهرت خوشش نمی‌آمد و طالب گمنامی بود. جلسه هفتگی هم داشت و سعی می‌کرد آن را بی‌سر و صدا برگزار کند. در این جلسه نصیحت‌هایی به دیگران می‌کرد، اما همین که جلسه به 15 نفر می‌رسید دیگر چیزی نمی‌گفت. از جمعیت زیاد فراری بود.

**    آن زمان شما را به سفر یا تفرجگاه‌های شهر می‌برد یا تمام وقتش را به‌کار اختصاص می‌داد؟

شیخ خیلی اهل کار بود اما این باعث نمی‌شد به دیگر مسائل توجهی نشان ندهد. تقریبا هفته‌ای یک‌بار با دوستان به پس قلعه در محله دربند می‌رفت و کوهپیمایی می‌کرد و بعضی وقت‌ها من را هم با خودش می‌برد. آن زمان مرحوم «خسرو شکیبایی» تقریبا هم سن و سال ما بود و با پدرش به خانه ما می‌آمد. پدرش ارتشی بود و به شیخ ارادت زیادی داشت. او وسیله می‌گرفت و همگی با هم به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفتیم.

**    به‌نظرتان اگر شیخ رجبعلی نکوگویان الان در قید حیات بود چه روشی را برای زندگی انتخاب می‌کرد؟

همان لباس‌های ساده را به تن می‌کردند، ‌‌همان قدر از شهرت می‌گریختند و‌‌همان قدر به خدمت به خلق و کسب روزی حلال توجه نشان می‌دادند. آن روز‌ها ما بچه بودیم و خیلی عقلمان نمی‌رسید.اما شیخ به ما می‌گفت: «امام زمان(عج) در هر روزگاری غریب است. ایشان هم دوست دارند یکی را پیدا کنند که با او حرف دلشان را بزنند. او می‌خواهد محرم شود، ما نمی‌خواهیم.» گاهی می‌گفت، به مردم نصحیت می‌کنم اشرفی جمع کنند، اما آنها سراغ هسته هلو می‌روند.

**آشنایی با شیخ خیاط

رجبعلی نکوگویان که بعد‌ها به رجبعلی خیاط شهرت پیدا کرد، در سال 1262 در تهران به دنیا آمد. او پسر مشهدی باقر نکوگویان بود و در محله‌ای نزدیک مولوی و در خیابان سیاه‌ها بزرگ شد. او در‌‌همان دوران کودکی پدر را از دست داد و یتیم شد. همین اتفاق هم باعث شد که از کودکی مشغول کار و کسب و روزی حلال شود.

بعد‌ها کار خیاطی را از مادرش آموخت و همین حرفه را تا پایان عمر ادامه داد. شیخ رجبعلی خیاط در برخی محافل خصوصی عنوان کرده که آزمونی شبیه به آنچه برای حضرت یوسف(ع) پیش آمد برای او مهیا شد اما رجبعلی جوان از گناه گریخت و خود را وقف خداوند کرد. او با تقوای خود کراماتی را به‌دست آورد و محبوب عام و خاص شد. شیخ رجبعلی ازجمله بزرگانی بود که دید برزخی داشت و پرده‌های عالم با لطف و عنایت الهی از او برداشته شده بود. خاطرات زیادی در این زمینه از او نقل شده است.

او در دهم‌شهریور سال 1340 و در سن 78‌سالگی دار فانی را وداع گفت و در ابن بابویه شهرری به خاک سپرده شد. هم‌اکنون مزار او در کنار شیخ‌صدوق(ره) زیارتگاه عاشقان اهل عرفان است. هر هفته هم مراسم ویژه‌ای بر مزار او برگزار می‌شود.

تاکنون چند کتاب درباره روایت‌هایی از زندگی او به چاپ رسیده که معروف‌ترین آنها با عنوان «کیمیای محبت» از آیت‌الله محمد ری شهری است. «خیاط شهر ما» کتاب دیگری است که قصه‌هایی از کرامت‌ها و سبک زندگی شیخ رجبعلی خیاط را به خوانندگان ارائه می‌دهد. این کتاب توسط سمیرا اصلان‌پور گردآوری و تألیف شده است و مخاطبان در این اثر با مهم‌ترین کارکردهای اخلاقی زیستن که تأمین مطلوب‌‌های اجتماعی و روان ‌شناختی، تحول
روحانی انسان و حرکت به سوی رشد معنوی است آشنا می‌شوند. خانه شیخ هم که میعادگاهی برای علاقه‌مندان آن بزرگوار شده است. این روزها ارادتمندان شیخ رجبعلی خیاط به خانه شیخ می‌آیند، وضو می‌گیرند و 2 رکعت در اتاقی که محل کار و دیدار او با امام زمانش بوده می‌خوانند. وقتی وارد این خانه می‌شوید، آرامش و معنویت نخستین احساس‌هایی است که سراغتان می‌آید؛ خانه‌ای که در آن نفس حق بوده و همینطور نورانی باقی مانده است.

**درباره زندگی عارفانه شیخ رجبعلی خیاط

شاید تصور ما از زندگی کسی که عارف الهی است، با امام زمان(عج) ملاقات می‌کند و آبرویی در این راه به‌دست آورده این باشد که دائم او را در حال دعا، راز و نیاز و نماز ببینیم. شیخ شهر ما اما هم اینگونه بود و هم نبود. مروری بر فعالیت‌های 24 ساعته شیخ در یک شبانه‌روز نشان می‌دهد که کارهای او به‌صورت منظم و در جای خودش انجام می‌شد. شیخ رجبعلی خیاط عادت داشت یک ساعت قبل از نماز صبح از بستر برخیزد و تا طلوع صبح به مناجات بپردازد. او صبحانه را با همه اعضای خانواده می‌خورد، کنار سماور می‌نشست، برای خودش و دیگران چای می‌ریخت و به‌‌همان نان و پنیر ساده قانع بود. ساعت 8 و 9 صبح اگر خریدی برای خانه بود یا به نخ و سوزن احتیاجی داشت سری به بازار می‌زد و بعد به اتاق کارش بازمی‌گشت. هنگام کار رو به قبله می‌نشست و دوخت و دوز می‌کرد و ذکر می‌گفت. نماز ظهر را که می‌خواند، دوباره ناهار را با اهل و عیال صرف می‌کرد و پس از آن چرتی می‌زد. بعدازظهر و عصر را هم به‌صورت کامل به‌کار اختصاص می‌داد تا سفارش مشتری‌ها را سروقت و با دقت به پایان برساند. پس از شام دوباره در‌‌همان اتاق کارش با خدا خلوت می‌کرد و تا پاسی از نیمه شب صدای مناجاتش شنیده می‌شد. شیخ دنبال غذاهای لذیذ نبود، بیشتر وقت‌ها از غذاهای ساده، مثل سیب‌زمینی و فرنی استفاده می‌کرد. سر سفره، رو به قبله و 2 زانو می‌نشست و به‌طور خمیده غذا می‌خورد. همیشه غذا را با اشتهای کامل می‌خورد و گاهی مقداری از غذای خود را در بشقاب یکی از آنهایی که کنار دستش می‌نشستند می‌گذاشت.

**نگویید من کار خوب کرده‌ام /خاطرات و روایت‌هایی از شیخ رجبعلی خیاط

یکی از علما درباره منش و روش نصیحت کردن شیخ می‌گوید: برای کار دوخت و دوز عبا و قبا سراغ شیخ رجبعلی رفتم. می‌دانستم که کارش را درست و تمیز انجام می‌دهد. کار که تمام شد، گوشه قبا را گرفت و گفت: «این لباس را من به این خوبی درست کردم، حالا زیر آن را که قلب توست باید خودت خوب درست کنی.»

خانواده شیخ بار‌ها به او اصرار کردند تا یکی از اتاق‌ها را برای دیدار با بزرگان مملکت که به ابراز ارادت می‌آمدند آماده کنند. می‌گفت: «من به آنها نیازی ندارم. هر کسی هم خواست، بیاید روی همین گلیم ساده بنشیند.» همین شیخ آدم‌های ضعیف و ناتوان را حسابی تحویل می‌گرفت و برای دیدارشان به خانه‌شان می‌رفت.

بچه محل‌های قدیمی شیخ می‌گویند: «آن زمان 7 کچل‌ها توی محله‌های تهران برای خودشان برو وبیایی داشتند. کسی بدون اجازه آنها آب نمی‌خورد، اهل هر خلافی هم بودند. خودشان اعتراف می‌کردند که با نگاه شیخ آدم و لوطی شدند. طیب هم همینطور بود. برای شیخ احترام زیادی قائل بود. حسابش را بکنید یک چنین آدم‌هایی فقط با نگاه سربه راه شوند!»

شیخ نظر خاصی به نذر و نیاز و دستگیری از محرومان داشت. هر کسی دچار مشکلی می‌شد، فقط نمی‌گفت فلان دعا را بخوان. توصیه می‌کرد گوسفندی را قربانی کنند و گوشت آن را به فقیران بدهند یا چند قرص نان یا غذا بگیرند و به نیازمندان بدهند. بعد به واسطه آن کار خیر از خداوند طلب رفع گرفتاری کنند. خیاط محبوب شهر ما از منیت بیزار بود. به همه هم سفارش می‌کرد و می‌گفت: «اگر دیدید کار خوبی انجام داده‌اید، نگویید من کرده‌ام. بگویید عنایت خدا بود.»

یکی از دوستان شیخ می‌گوید: «فراموش نمی‌کنم که روزی در ایام تابستان در بازار جناب شیخ را دیدم، درحالی‌که از ضعف رنگش مایل به زردی بود. قدری وسایل و ابزار خیاطی را خریداری کرده و به سوی منزل می‌رفت، به او گفتم: آقا! قدری استراحت کنید، حال شما خوب نیست. چقدر به این کار توجه می‌کنید.» شیخ پاسخ داد: «اگر استراحت کنم روزی عیال و اولادم را از کجا بیاورم؟»

 

خانه دل را اجاره ندهید

 

همیشه می‌گفت: «دل جای خداست. صاحب این خانه خداست. آن را اجاره ندهید» و خود و اعمالش مصداق روشنی از این پند همیشگی بود. «شیخ رجبعلی خیاط» بندگی را ساده می‌دانست.

 ، همیشه می‌گفت: «دل جای خداست. صاحب این خانه خداست. آن را اجاره ندهید» و خود و اعمالش مصداق روشنی از این پند همیشگی بود. «شیخ رجبعلی خیاط» بندگی را ساده می‌دانست.
شرط اهل باطن شدن از نگاه او نه دعا‌های طولانی بود و نه نماز‌های شبانه و روزه‌های مکرر. او عشق به پروردگار را سرچشمه عبادت می‌دانست و می‌گفت: «انسانی که عاشق او شد خود را برای او آماده می‌کند. همه‌‌چیزش رنگ‌و بوی او را به‌خود می‌گیرد و به راه او می‌رود. هیچ عاشقی از معشوق خود رو بر نمی‌گرداند.» سرآغاز کرامات خودش هم درست از همینجا شروع شد. در جوانی او را به گناه خواندند و او این دعوت را ندیده و نشنیده گرفت. همین پرهیز از گناه او را در زمره بندگان شایسته قرار داد. از شیخ خیاط شهر ما کرامات زیادی نقل کرده‌اند. اگر قرار به نوشتن این کرامات باشد این نوشته مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. اما مهم‌تر از این کرامات پند‌های ساده به‌جامانده از اوست که از جان و دل برمی‌آمد و هنوز هم بعد از گذر سال‌ها به دل می‌نشیند. او هم مثل مولایش حضرت امیر(ع) دنیا را عجوزه‌ای زشت‌رو می‌دید. می‌گفت چشم از این عجوزه ببندید تا با ملائک همنشین شوید.

هر‌گاه از او نصیحتی می‌خواستند بی‌درنگ می‌گفت: «خدمت به مردم.» برای همه آنها که دستشان به خیر می‌رفت دعا می‌کرد و می‌گفت: «انسانی که کسی را دوست دارد و عاشق او می‌شود برایش خرج می‌کند. اگر خدا را دوست داری باید در راه او خرج کنی.» درس عارف شدن در محضر شیخ ساده بود. می‌گفت: «انسان باید مراقب دلش باشد و غیرخدا در آن راه ندهد. اگر اینطور شد، می‌بیند آنچه را که دیگران نمی‌بینند و می‌شنود آنچه را که دیگران نمی‌شنوند.» حالا بعد از گذر سال‌ها از رحلتش همه می‌دانند که صاحبخانه دل او خدا بود و بس. صفای دل و گفتار و کردار ساده و خالصانه‌اش از چشمه زلال این عشق می‌جوشید.

53 سال از رفتنش می‌گذرد ولی هنوز نامش بر سر زبان‌هاست. هنوز خیلی‌ها به خانه‌اش که حالا حسینیه شده می‌روند و از خیاط خوب شهرشان یاد می‌کنند. ما آدم‌ها عادت داریم در طول زندگی خود به مقامات و درجات افراد مختلف رشک ببریم. دوست داریم خودمان را در جایگاه آنها ببینیم. عارفان و سالکان راه و درگاه الهی ازجمله این صاحب مقامات هستند که معمولا مورد احترام آدم‌های عادی قرار می‌گیرند. احتمالا برای همه ما این موضوع اتفاق افتاده که در عمرمان بخواهیم یک‌بار مثل یک عارف زندگی کنیم تا معرفتمان را نسبت به حق و حقیقت بالا ببریم. در نگاه اول، سیر و سلوکی خاص را مدنظر قرار می‌دهیم و خود را ملزم به انجام آدابی غیرمعمول نسبت به سبک زندگی دیگران می‌دانیم.

 

اما سبک زندگی عرفا شاید چندان با آنچه ما در طول زندگی عادیمان انجام می‌دهیم تفاوتی نداشته باشد. شاید همین گذشتن از گناه، همین خدمت به خلق، همین توجه به کسب روزی حلال و همین خوش‌خلقی با اهل خانه و همسایه، ‌‌همان راز عارف شدن باشد. رجبعلی نکوگویان ملقب به «شیخ رجبعلی خیاط» نمونه کاملی از انسانی عادی است که به مقامی عالی دست یافته و با امام زمانش ارتباط داشته است. برای پی‌بردن به سبک زندگی این عارف معاصر، با فرزندش محمود نکوگویان همکلام شدیم تا از اخلاق این مرد والامقام بیشتر بدانیم.

**    شیخ در چه سالی به محله مولوی تهران آمد و خیاطی را از کجا یاد گرفت؟

شیخ از‌‌همان دوران کودکی در این خانه قدیمی محله مولوی بزرگ شد. پدر او یک کارگر ساده بود که با سختی و مشقت روزی خانواده را به‌دست می‌آورد. اما شیخ خیلی زود یتیم شد و مسئولیت خانواده را برعهده گرفت. مادر او برای گذران زندگی به‌کار خیاطی روی آورد و از این و آن سفارش می‌گرفت. در واقع، شیخ خیاطی را از مادرش یاد گرفت و خودش تلاش زیادی انجام داد تا توانست این حرفه را به خوبی یاد بگیرد. تقریبا از‌‌همان سنین نوجوانی به این کار پرداخت و بخشی از هزینه‌های خانواده را خودش عهده‌دار شد. او در طول زندگی به همین شغل پرداخت و کار دیگری نکرد. همه تلاش‌اش این بود که کار را به درستی انجام بدهد. از آدم تنبل خوشش نمی‌آمد. خودش هم تا 4 ساعت قبل از مرگ مشغول خیاطی و انجام سفارش آخر بود.

**    شیخ رجبعلی کجا خیاطی می‌کرد و چه نوع سفارش‌هایی می‌گرفت؟

خانه ما تقریبا بزرگ بود. شیخ یکی از اتاق‌ها را به محل کارش تبدیل کرده بود. ‌‌همان‌جا سفارش‌ها را می‌گرفت و انجام می‌داد. آن زمان بیشتر لباس مربوط به علما و طلبه‌ها را می‌دوخت و گاهی هم سفارش کت و شلوار می‌گرفت. با روحانیون همیشه شوخی داشت. یکی از بزرگان معاصر خودش برایم تعریف می‌کرد که برای سفارش لباس پیش شیخ آمده و گفته بود می‌خواهد روحانی شود. شیخ هم با شوخی جواب داده بود، «باشد، اما یادت نرود که آدم هم باشی!» یک‌بار آیت‌الله شاه آبادی(ره) نزد شیخ آمده بودند و گفتند: «کار ما تربیت روحانیون است اما شیخ آدم می‌سازد.» درباره حرفه‌اش، همیشه سعی می‌کرد سفارش را در زمان موعود و باب پسند مشتری انجام بدهد.

**    برای هر سفارشی چقدر مزد می‌گرفت؟

آن زمان سفارش دوخت کت وشلوار 30 تومان می‌شد. دوخت هر سفارش هم تقریبا 2 روز کامل زمان می‌برد. شیخ سعی می‌کرد به اندازه‌ای که وقت دارد سفارش قبول کند اما آنچه شیخ را به مقام والا می‌رساند، توجهش به کسب روزی حلال در زندگی بود. یک‌بار شخصی سفارشی برای پدر آورد. شیخ اندازه را گرفت و گفت 2 روز کار می‌برد و اجرت آن 30 تومان می‌شود اما وقتی‌‌همان شخص برای گرفتن سفارش مراجعه کرد، شیخ 10 تومان به او برگرداند و گفت، فکر می‌کردم به اندازه 30 تومان زحمت دارد اما یک روز بیشتر کار نبرد و همین 20تومان کافی است. بعضی‌ها هم که به شیخ ارادت داشتند می‌خواستند به او پول بیشتری بدهند اما از دریافت اجرت بیشتر امتناع می‌کرد و می‌گفت‌‌که همان 30 تومان برای من کافی است.

**    مثل اینکه هنوز ابزار خیاطی شیخ از‌‌همان زمان‌ها باقی مانده؟

بله، اما دیگر جلوی چشم نیست. آن زمان یک چرخ خیاطی سینگر داشت که البته برقی نبود. کار کردن با آن کمی مشقت داشت اما شیخ تنها به کسب روزی برای اهل و عیالش فکر می‌کرد. تا روز آخر هم عینک نزد و تا آخر عمر هم خیلی راحت سوزن را نخ می‌کرد. ابزارهای معمول شغل خیاطی را هم داشت اما از همان ها برای مثال زدن و نصیحت کردن دیگران بهره می‌برد. یک جمله معروف داشت که می‌گفت: «هر سوزنی که برای غیرخدا زدم آخر توی دست خودم رفت.» یا مثلا چرخ خیاطی را نشان می‌داد و می‌گفت: «این مال شرکت سینگر است. همه قطعات ریز و درشت آن مارک‌‌همان کارخانه را دارد. آدم مؤمن هم باید همه کارهای کوچک و بزرگش مال خدا و رنگ خدا داشته باشد.»

**    رفتار شیخ با شما و مادرتان چطور بود؟ مثلا با چه روشی شما را با نماز و عبادت آشنا کرد؟

شیخ با بچه‌ها شیرین زبان بود، با آنکه خانه ما پر از بچه می‌شد یک‌بار نگفت بنشینید یکجا، تکان نخورید یا سرمان داد بزند اما بچه‌ها بازیگوش بودند و‌گاه سری به اتاق کار او می‌زدند و از سر و کول شیخ بالا می‌رفتند. خیلی مهربانانه می‌گفت: «ربابه خانم بیا این بچه‌ها را ببر»، نه دادی و نه فریادی. با بچه‌ها زیاد شوخی می‌کرد. خلاصه یک دنیا لطافت و صبوری داشت. با مادرمان هم همین برخورد‌ها را می‌کرد. خیلی با او رفیق بود و‌گاه سربه سر او می‌گذاشت محض شوخی. درباره نماز و روزه و دیگر عبادت‌ها هم فقط کارش سفارش و تشویق بود. اما تحکم نداشت که همین حالا پاشو نمازت را بخوان! سعی می‌کرد از خوبی‌های نماز و گفت‌و‌گو با خدا برایمان بگوید. با همین روش‌ها نمازخوانمان کرد. بعد‌ها که بزرگ‌تر شدیم هم توی کار و زندگیمان هیچ دخالتی نداشت. فقط می‌گفت اگر به کاری علاقه دارید دنبالش بروید.

**    ظاهرا شیخ توجه خاصی هم به بچه‌های یتیم و خانواده‌های بی‌سرپرست داشت، چقدر از وقتش را به آنها اختصاص می‌داد؟

شاید باورتان نشود اما توی همین خانه ده‌ها بچه یتیم بزرگ شدند و به یک جایی رسیدند. همیشه یک عالمه بچه توی حیاط خانه ما بازی می‌کردند. طوری که بعضی از همسایه‌ها بالاخره متوجه نشدند که کدام‌یک از اینها مال خانواده ما نیستند یا بچه یتیم‌اند. بیشتر دخل شیخ هم مال همین‌ها بود؛ یعنی اگر 30 تومان کار می‌کرد، 25 تومانش را به امور خیر اختصاص می‌داد. یک‌بار خودش برای 2 تا از بچه یتیم‌ها کت و شلوار نو دوخت اما هیچ وقت این کار را برای من که پسرش بودم انجام نداد و دوخت و دوز ما را به خواهرمان می‌سپرد؛ یعنی آنقدر نسبت به این یتیم‌ها توجه نشان می‌داد که‌گاه باعث حسادت ما می‌شد. یک‌بار یکی از علاقه‌مندان شیخ مبلغ 350 تومان پول آورده بود تا او در راه خیر خرج کند. شیخ پول را گرفت و دوباره به خودش داد و گفت: «در همسایگی شما خانواده‌ای باآبرو زندگی می‌کنند که به تازگی سرپرست خودشان را از دست داده‌اند و نیاز مالی دارند. این پول را به آنها برسانید که واجب‌تر است.»

 **   همسایه‌ها شیخ را می‌شناختند؟ چقدر توی محل او را تحویل می‌گرفتند؟

اتفاقا خیلی‌ها او را نمی‌شناختند. به‌خاطر اینکه شیخ خودش اینطور می‌خواست. از شهرت و منم گفتن دوری می‌کرد. یک‌بار داشتیم خانه‌مان را تعمیر می‌کردیم که آسیبی به دیوار خانه همسایه وارد شد. البته او گچ خانه‌اش را روی دیوار خانه ما کشیده بود و قانونا حقی هم نداشت. اما آمد و به شیخ ناسزا گفت. او لبخندی زد و به استاد بنا دستور داد تا اول خانه همسایه را تعمیر کند. توی محل سراغ خانواده‌های بی‌کس و کار و فقیر را می‌گرفت و با دیگران کاری نداشت. آن زمان آدم‌های تراز اول مملکت به خانه ما می‌آمدند و می‌رفتند. اما یک‌بار نشد که بگوید من با فلانی نشست و برخاست دارم. اصلا از شهرت خوشش نمی‌آمد و طالب گمنامی بود. جلسه هفتگی هم داشت و سعی می‌کرد آن را بی‌سر و صدا برگزار کند. در این جلسه نصیحت‌هایی به دیگران می‌کرد، اما همین که جلسه به 15 نفر می‌رسید دیگر چیزی نمی‌گفت. از جمعیت زیاد فراری بود.

**    آن زمان شما را به سفر یا تفرجگاه‌های شهر می‌برد یا تمام وقتش را به‌کار اختصاص می‌داد؟

شیخ خیلی اهل کار بود اما این باعث نمی‌شد به دیگر مسائل توجهی نشان ندهد. تقریبا هفته‌ای یک‌بار با دوستان به پس قلعه در محله دربند می‌رفت و کوهپیمایی می‌کرد و بعضی وقت‌ها من را هم با خودش می‌برد. آن زمان مرحوم «خسرو شکیبایی» تقریبا هم سن و سال ما بود و با پدرش به خانه ما می‌آمد. پدرش ارتشی بود و به شیخ ارادت زیادی داشت. او وسیله می‌گرفت و همگی با هم به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفتیم.

**    به‌نظرتان اگر شیخ رجبعلی نکوگویان الان در قید حیات بود چه روشی را برای زندگی انتخاب می‌کرد؟

همان لباس‌های ساده را به تن می‌کردند، ‌‌همان قدر از شهرت می‌گریختند و‌‌همان قدر به خدمت به خلق و کسب روزی حلال توجه نشان می‌دادند. آن روز‌ها ما بچه بودیم و خیلی عقلمان نمی‌رسید.اما شیخ به ما می‌گفت: «امام زمان(عج) در هر روزگاری غریب است. ایشان هم دوست دارند یکی را پیدا کنند که با او حرف دلشان را بزنند. او می‌خواهد محرم شود، ما نمی‌خواهیم.» گاهی می‌گفت، به مردم نصحیت می‌کنم اشرفی جمع کنند، اما آنها سراغ هسته هلو می‌روند.

**آشنایی با شیخ خیاط

رجبعلی نکوگویان که بعد‌ها به رجبعلی خیاط شهرت پیدا کرد، در سال 1262 در تهران به دنیا آمد. او پسر مشهدی باقر نکوگویان بود و در محله‌ای نزدیک مولوی و در خیابان سیاه‌ها بزرگ شد. او در‌‌همان دوران کودکی پدر را از دست داد و یتیم شد. همین اتفاق هم باعث شد که از کودکی مشغول کار و کسب و روزی حلال شود.

بعد‌ها کار خیاطی را از مادرش آموخت و همین حرفه را تا پایان عمر ادامه داد. شیخ رجبعلی خیاط در برخی محافل خصوصی عنوان کرده که آزمونی شبیه به آنچه برای حضرت یوسف(ع) پیش آمد برای او مهیا شد اما رجبعلی جوان از گناه گریخت و خود را وقف خداوند کرد. او با تقوای خود کراماتی را به‌دست آورد و محبوب عام و خاص شد. شیخ رجبعلی ازجمله بزرگانی بود که دید برزخی داشت و پرده‌های عالم با لطف و عنایت الهی از او برداشته شده بود. خاطرات زیادی در این زمینه از او نقل شده است.

او در دهم‌شهریور سال 1340 و در سن 78‌سالگی دار فانی را وداع گفت و در ابن بابویه شهرری به خاک سپرده شد. هم‌اکنون مزار او در کنار شیخ‌صدوق(ره) زیارتگاه عاشقان اهل عرفان است. هر هفته هم مراسم ویژه‌ای بر مزار او برگزار می‌شود.

تاکنون چند کتاب درباره روایت‌هایی از زندگی او به چاپ رسیده که معروف‌ترین آنها با عنوان «کیمیای محبت» از آیت‌الله محمد ری شهری است. «خیاط شهر ما» کتاب دیگری است که قصه‌هایی از کرامت‌ها و سبک زندگی شیخ رجبعلی خیاط را به خوانندگان ارائه می‌دهد. این کتاب توسط سمیرا اصلان‌پور گردآوری و تألیف شده است و مخاطبان در این اثر با مهم‌ترین کارکردهای اخلاقی زیستن که تأمین مطلوب‌‌های اجتماعی و روان ‌شناختی، تحول
روحانی انسان و حرکت به سوی رشد معنوی است آشنا می‌شوند. خانه شیخ هم که میعادگاهی برای علاقه‌مندان آن بزرگوار شده است. این روزها ارادتمندان شیخ رجبعلی خیاط به خانه شیخ می‌آیند، وضو می‌گیرند و 2 رکعت در اتاقی که محل کار و دیدار او با امام زمانش بوده می‌خوانند. وقتی وارد این خانه می‌شوید، آرامش و معنویت نخستین احساس‌هایی است که سراغتان می‌آید؛ خانه‌ای که در آن نفس حق بوده و همینطور نورانی باقی مانده است.

**درباره زندگی عارفانه شیخ رجبعلی خیاط

شاید تصور ما از زندگی کسی که عارف الهی است، با امام زمان(عج) ملاقات می‌کند و آبرویی در این راه به‌دست آورده این باشد که دائم او را در حال دعا، راز و نیاز و نماز ببینیم. شیخ شهر ما اما هم اینگونه بود و هم نبود. مروری بر فعالیت‌های 24 ساعته شیخ در یک شبانه‌روز نشان می‌دهد که کارهای او به‌صورت منظم و در جای خودش انجام می‌شد. شیخ رجبعلی خیاط عادت داشت یک ساعت قبل از نماز صبح از بستر برخیزد و تا طلوع صبح به مناجات بپردازد. او صبحانه را با همه اعضای خانواده می‌خورد، کنار سماور می‌نشست، برای خودش و دیگران چای می‌ریخت و به‌‌همان نان و پنیر ساده قانع بود. ساعت 8 و 9 صبح اگر خریدی برای خانه بود یا به نخ و سوزن احتیاجی داشت سری به بازار می‌زد و بعد به اتاق کارش بازمی‌گشت. هنگام کار رو به قبله می‌نشست و دوخت و دوز می‌کرد و ذکر می‌گفت. نماز ظهر را که می‌خواند، دوباره ناهار را با اهل و عیال صرف می‌کرد و پس از آن چرتی می‌زد. بعدازظهر و عصر را هم به‌صورت کامل به‌کار اختصاص می‌داد تا سفارش مشتری‌ها را سروقت و با دقت به پایان برساند. پس از شام دوباره در‌‌همان اتاق کارش با خدا خلوت می‌کرد و تا پاسی از نیمه شب صدای مناجاتش شنیده می‌شد. شیخ دنبال غذاهای لذیذ نبود، بیشتر وقت‌ها از غذاهای ساده، مثل سیب‌زمینی و فرنی استفاده می‌کرد. سر سفره، رو به قبله و 2 زانو می‌نشست و به‌طور خمیده غذا می‌خورد. همیشه غذا را با اشتهای کامل می‌خورد و گاهی مقداری از غذای خود را در بشقاب یکی از آنهایی که کنار دستش می‌نشستند می‌گذاشت.

**نگویید من کار خوب کرده‌ام /خاطرات و روایت‌هایی از شیخ رجبعلی خیاط

یکی از علما درباره منش و روش نصیحت کردن شیخ می‌گوید: برای کار دوخت و دوز عبا و قبا سراغ شیخ رجبعلی رفتم. می‌دانستم که کارش را درست و تمیز انجام می‌دهد. کار که تمام شد، گوشه قبا را گرفت و گفت: «این لباس را من به این خوبی درست کردم، حالا زیر آن را که قلب توست باید خودت خوب درست کنی.»

خانواده شیخ بار‌ها به او اصرار کردند تا یکی از اتاق‌ها را برای دیدار با بزرگان مملکت که به ابراز ارادت می‌آمدند آماده کنند. می‌گفت: «من به آنها نیازی ندارم. هر کسی هم خواست، بیاید روی همین گلیم ساده بنشیند.» همین شیخ آدم‌های ضعیف و ناتوان را حسابی تحویل می‌گرفت و برای دیدارشان به خانه‌شان می‌رفت.

بچه محل‌های قدیمی شیخ می‌گویند: «آن زمان 7 کچل‌ها توی محله‌های تهران برای خودشان برو وبیایی داشتند. کسی بدون اجازه آنها آب نمی‌خورد، اهل هر خلافی هم بودند. خودشان اعتراف می‌کردند که با نگاه شیخ آدم و لوطی شدند. طیب هم همینطور بود. برای شیخ احترام زیادی قائل بود. حسابش را بکنید یک چنین آدم‌هایی فقط با نگاه سربه راه شوند!»

شیخ نظر خاصی به نذر و نیاز و دستگیری از محرومان داشت. هر کسی دچار مشکلی می‌شد، فقط نمی‌گفت فلان دعا را بخوان. توصیه می‌کرد گوسفندی را قربانی کنند و گوشت آن را به فقیران بدهند یا چند قرص نان یا غذا بگیرند و به نیازمندان بدهند. بعد به واسطه آن کار خیر از خداوند طلب رفع گرفتاری کنند. خیاط محبوب شهر ما از منیت بیزار بود. به همه هم سفارش می‌کرد و می‌گفت: «اگر دیدید کار خوبی انجام داده‌اید، نگویید من کرده‌ام. بگویید عنایت خدا بود.»

یکی از دوستان شیخ می‌گوید: «فراموش نمی‌کنم که روزی در ایام تابستان در بازار جناب شیخ را دیدم، درحالی‌که از ضعف رنگش مایل به زردی بود. قدری وسایل و ابزار خیاطی را خریداری کرده و به سوی منزل می‌رفت، به او گفتم: آقا! قدری استراحت کنید، حال شما خوب نیست. چقدر به این کار توجه می‌کنید.» شیخ پاسخ داد: «اگر استراحت کنم روزی عیال و اولادم را از کجا بیاورم؟»

 

موضوعات: گزارشات فرهنگی مدرسه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...