خاطراتی سبز از یاد شهیدان

 

اگر من فرمانده ام می گویم نماز نخوان

در خاطره برادر ناصر علی بابایی آمده است: چند روزی به عملیات والفجر 10 مانده بود که به اتفاق حاج احمد و دو کرد عراقی که با منطقه آشنا بودند، برای شناسایی به عمق منطقه حلبچه رفتیم…پس از مدتی راهپیمایی در غاری دور از دید دشمن چند ساعتی را به استراحت پرداختیم با تاریکی هوا حرکت کردیم. (آن دو کرد) زیاد مورد اطمینان نبودند اما در حد یک بلدچی بایستی از آنها استفاده می کردیم… خود را فرمانده ما می دانستند. به هر حال از نقطه حساس منطقه که بین دشمن بود عبور کردیم و پشت سر آنان رسیدیم. صدای کش کش پاها و صحبت آنان (دو کرد عراقی) نه تنها نماز من بلکه هر صدایی را تحت الشعاع قرار می داد. به محض اینکه متوجه نماز خواندن من شدند، شروع به نق زدن کردند که حالا چه وقت نماز خواندن است. من که حرف او را بی اساس می دیدم، گوشم بدهکار نبود و نماز را ادامه دادم. یک مرتبه اسلحه خود را بر زمین کوبید و با صدای بلند گفت: مگر نمی گویم نماز نخوان. دشمن متوجه می شود چرا گوش نمی کنی؟! اگر من فرمانده ام می گویم نماز نخوان. من نماز را تمام کردم و دستور فرمانده عراقی را اطاعت نکردم.(1)

اگر مثل آنها نباشم، فرمانده عادلی نیستم

در خاطره ای از حجت الاسلام بختیاری نقل شده است: روزی او (قائم مقام لشکر پنج خراسان، شهید چراغچی) را دیدم در حالی که لباسهایی کهنه به تن و پوتینهایی رنگ و رو رفته به پا داشت. درست در هیئت یک بسیجی در سنگری دور افتاده. بعدها در غیاب او برای نیروها سخنرانی کردم و از منش و افتادگی اش قدری تعریف کردم و گفتم: این از عظمت و اخلاص یک فرمانده و سردار است که مانند نیروهای زیر دستش لباس بپوشد. نمی دانم چه جور خبر به او رسیده بود که به من گفت: حاج آقا، بهتر بود از این موضع عبور می کردید و چیزی راجع به من نمی گفتید.

گفتم: برای من جالب بود که شما به عنوان یک فرمانده لایق، این لباس را بپوشید.

گفت: حاج آقا، علتش این است که گاهی اوقات سهمیه لباس وپوتین به همه نیروها نمی رسد. آنها لباسهای کهنه می پوشند. دیدم اگر مثل آنها نباشم، فرمانده عادلی نیستم.(2)

جارو کردن فرمانده

در خاطره ای از برادر مصباحی آمده است: جلسه فرماندهان در قرارگاه و تیپ برگزار شده بود. همه آمده بودند جز آقا ولی (اللّه چراغعلی قائم مقام لشکر پنج نصر خراسان) سابقه نداشت آقا ولی بدقولی و یا تأخیر داشته باشد. جلسه بدون ایشان هم برگزار نمی شد. پرس و جو کردیم. آقا ولی را در اقامتگاه بسیجیان در منتهی الیه قرارگاه یافتیم. داشت زمین قرارگاه و محیط خوابگاه بسیجی ها را جارو می کرد تا وقتی بسیجی ها از راه رسیدند، محیطی پاکیزه داشته باشند. و آنقدر سرگرم اینکار شده بود که گذشت زمان را احساس نکرده بود.(3)

به روی چشم، امشب می آیم

یکی از برادران سپاه نقل کرده است. شهید اسماعیل دقایقی ـ فرمانده دلاور لشکر بدر ـ شبها با استفاده از تاریکی به چادرهای بچه های بسیجی سر می زد و آنها را نظافت می کرد. از بس خاکی می گشت، اگر کسی به لشکر بدر می آمد، نمی توانست تشخیص بدهد فرمانده این لشکر کیست. یکبار یکی از بچه ها که اسماعیل را نمی شناخت و فکر می کرد نیروی خدماتی است، به او گفته بود: چرا نیامدی چادرمان را نظافت کنی؟ و او جواب داده بود: به روی چشم، امشب می آیم.(4)

من کاری نکرده ام

در روایت برادر آینه ساز آمده است: در سال 64 به من مأموریت داده شد تا مقداری وسایل را به قرارگاه رعد ببرم و تحویل سرهنگ بابایی بدهم. تا آن زمان من و دوستانم سرهنگ بابایی را ندیده بودیم… ساعتهای آخر شب بود که به قرارگاه رعد رسیدیم. با ورودمان به قرارگاه، برادری را که لباس بسیجی به تن داشت و سرش را هم ماشین کرده بود، دیدیم. او ضمن خوش آمد گویی از ما پرسید: شام خورده اید؟ گفتم: خیر.

بی درنگ برای ما سفره پهن کرد و ما مشغول خوردن شدیم. او ایستاده بود و منتظر ما بود تا اگر ما چیزی خواستیم، تهیه کند. همسفران من چند بار دستور آوردن آب و نان دادند و او با نهایت احترام دستورات ما را انجام داد. پس از خوردن غذا، آن بسیجی سفره را جمع کرد، سپس رفت و طولی نکشید که دیدم تعداد زیادی پتو روی دوشش گذاشته و وارد سوله شد. هنگام خواب از آن بسیجی پرسیدم که چگونه بایستی خودمان را به سرهنگ بابایی معرفی کنیم. او گفت: حالا که دیر وقت است، اگر صبح بپرسید، به شما معرفی می کنند.

صبح زود پس از صرف صبحانه آدرس سرهنگ بابایی را گرفتیم…من به همراه دوستانم وارد اتاق شدیم، همان بسیجی دیشبی را دیدیم. از او پرسیدیم: جناب سرهنگ بابایی کجا هستند؟

او گفت: بفرمایید.

ما که متوجه نشده بودیم که او چه می گوید…، دوباره حرفمان را تکرار کردیم. بسیجی در حالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت: بفرمایید، خودم هستم. باورمان نمی شد که ایشان سرهنگ بابایی باشند. به یاد دستورهای شب پیش افتادیم و شرمنده شدیم. ابتدا حرف را با عذرخواهی شروع کردیم و از حرکت دیشبمان پوزش خواستیم. ایشان از عذرخواهی ما ناراحت شدند و گفتند: برادر، من کاری نکرده ام، این وظیفه من بوده است. شما همه خدمتگزاران اسلام هستید.(

موضوعات: گزارشات فرهنگی مدرسه  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...