حکایت خواندی از شیخ جعفرشوشتری.... |
... |
حکایاتی خواندنی از شیخ جعفر شوشتری
* شنیده شده كه مرحوم شهید ثالث می فرمود كه مرحوم شیخ جعفر شوشتری وارد قزوین شد و در منزل برادر شهید ثالث، حاجى ملا محمد صالح منزل كرد و آن مكان مشتمل بود بر بوستان پس هر یك به جایى خوابیدند و من هم در گوشه آن باغ خوابیدم چون پاسى از شب گذشت دیدم كه شیخ مرا صدا می كند كه برخیز و نماز شب بپا كن. عرض كردم بلى برمی خیزم. و شیخ از کنار من گذشت و من دیگر بار خوابیدم ناگاه دیدم كه احوالم متغیر شد و درد دلى به من عارض شد و از شدت درد بیدار شدم متوجه شدم كه تغییر احوالم به جهت شنیدن صدایی است كه شنیده می شود و از شنیدن آن بسیار ملول شدم و به دنبال آن روانه شدم. وقتی به نزدیك صدا رسیدم دیدم كه جناب شیخ با نهایت تضرع و زارى و گریه و بیقرارى به مناجات مشغول است. پس صداى آن جناب چنان تاثیرى در من گذاشت كه از آن شب تا بحال كه بیست و پنج سال از آن مسئله می گذرد هر شب برمی خیزم و به مناجات با قاضى الحاجات اشتغال دارم.
* میرزاى نورى(ره) در مستدرك مى نویسد: سید مرتضى نجفى كه مرد عادل و با تقوا و مورد اعتمادى است و در اوائل عمرش شیخ جعفر را درك كرده بود به من گفت، روزى شیخ جعفر براى نماز ظهر تاخیر كرد و به مسجد نیامد، مردم كه از آمدن شیخ ناامید شدند؛ نماز را به فرادا خواندند.
زمانی نگذشته بود كه شیخ وارد مسجد شد، و با ناراحتى مردم را سرزنش كرد كه چرا نماز را فرادا مى خوانید؟ مگر یك نفر عادل بین شما نیست كه به او اقتدا كنید؟ سپس مومنى را دید - كه تا اندازه اى امكانات مالى نیز داشت - نماز مى خواند. فورا به او اقتدا كرده، و به نماز ایستاد. مردم كه شیخ را دیدند به آن مومن اقتدا كرده همه پشت سر او ایستادند و اقتدا كردند. آن مومن بقدرى شرمنده شد كه نمى دانست چگونه نماز را تمام كند. پس از اداى نماز ظهر كنار رفته به شیخ عرض كرد: باید نماز عصر را خود جناب عالى امامت كنید. شیخ خوددارى كرد، و او اصرار نمود تا این كه بالاخره شیخ گفت: حال كه اصرار مى كنى، اگر پولى بدهى كه همین جا بین فقرا تقسیم كنیم از امامت تو صرفنظر مى كنم. آن مرد پذیرفت و دویست شامى كه (پول رایج آن زمان بود) به شیخ پرداخت و شیخ جعفر قبل از شروع به نماز عصر دستور داد فقرا را جمع كنند و پولها را بین آنها تقسیم نمود، سپس به نماز ایستاد.
* از شخصیت بزرگی شنیدم كه روزی آیةالله شیخ جعفر شوشتری(ره) با جمعی از تجار و مؤمنین، در كاروانسرایی نشسته بودند. مردم مسائل مذهبی را از ایشان میپرسیدند و شیخ پاسخ میداد. ناگاه دیدند به یك باره حال شیخ دگرگون شده، شروع به گریستن كرد.
همه حاضران تعجب كردند كه گریه ایشان برای چیست. سرانجام یك نفر پرسید: آقا گریه شما برای چیست؟ ایشان با دست به گوشهای اشاره كرد كه در آنجا الاغی بود و تازه بار آن را به زمین گذاشته بود. سپس گفت: این الاغ را ببینید! من او را نگاه میكردم؛ دیدم پس از بارگیری به من نگاه میكند و با نگاه خود به میگوید: ای شیخ! ای عالم و ای انسان! دیدی من چگونه بارم را به سلامت به منزل رساندم، آیا تو هم بار خویش را، یعنی بار امانت را سالم به منزل رسانیدی؟ گریهام برای این است كه یك حیوان چگونه میتواند با سربلندی بارش را به منزل برساند؛ اما من كه انسان هستم، نتوانم و در نتیجه، پیش مولایم سرشكسته هستم.
* از بزرگان شنیدهام كه آیةالله شیخ جعفر شوشتری(ره) روزی برای اقامه نماز جماعت به مسجد رفته بودند. یكی از مؤمنین مبلغی از وجوهات شرعیه به محضرشان تقدیم داشت. معظم له بلافاصله اعلام فرمود هر كس نیازمند است، از این وجوه بردارد.
نیازمندان از آن وجوه شرعیّه بهرهمند شدند. سپس سیدی با شتاب از راه رسید. پس از فهمیدن ماجرا، به محضر مرحوم شیخ شرفیاب شد و عرض حاجت نمود. آقا با كمال ادب فرمودند: آقا سیّد متأسفانه شما دیر تشریف آوردید، دیگر چیزی از آن پولها باقی نمانده است. سید از شنیدن این سخن شدیدا آزرده شد و با كمال جسارت و بیادبی، آب دهان خویش را به محاسن شیخ بزرگوار انداخت. با توجه به این كه این اهانت بسیار ناراحت كننده بود و اغماض از آن بسیار مشكل، حتی حاضران از مشاهده ماجرا بسیار متأثر و برآشفته شدند و میخواستد سیّد عاری از نزاكت را ادب كنند، ولی شیخ با كمال متانت از جا برخاست و نخست مردم را امر به خودداری و آرامش نمود، سپس دو گوشه دامنش را به دست گرفت و در بین صفوف جماعت به راه افتاد و فرمود هر كسی ریش شیخ را دوست میدارد، به این سید كمك كند.
مردم به احترام شیخ كمكهای فراوانی كردند و از حلم و تحمّل و بزرگوای شیخ تعجب نمودند. شیخ تمام پولها را به سید بخشید و عذرخواهی نمود.
كم مباش از درخت سایه فكن هر كه سنگت زند، ثمر بخشش
* “محدث کاظمینی” در تکلمه، “محدث نوری” در دارالسلام و “محدث قمی” در فواید، به ذکر محاسن و فضائل اخلاقی و مراتب علمی به خصوص زهد و تقوای شیخ جعفر شوشتری پرداخته و صاحب ترجمه را کراماتی بر شمرده اند.
علامه نوری با حاج شیخ جعفر معاصر بود و حکایتی از زبان خود شیخ جعفر شوشتری نقل می فرماید. خلاصه آن که شوشتری پس از خاتمه درس از نجف به زادگاه خویش مراجعت می نماید. وی می گوید: مدتی مردم را از روی کتاب(تفسیر صافی محسن فیض) موعظه می نمودم و از روی کتاب روضة الشهدا برای آنها روضه می خواندم و از حفظ، بیانی نداشتم.
سالی بدین منوال گذشت و از این که ملای کتابی (از رو خواندن) بودم خیلی رنج می بردم. مایل بودم ناصحی نطاق و ذاکری شیوا و زبان آور باشم. به ائمه مخصوصا سالار شهیدان متوسل بودم و در عین حال تا نیمه شبها راه چاره می جستم تا به خواب فرو می رفتم.
سرانجام شبی در عالم رؤیا دیدم، که گویی در صحرای کربلا هستم و همانگونه که شنیدیم دو لشکر به روی هم صف بسته اند (صفی نابرابر) من خود را سریع به خیمه گاه حسینی(علیه السلام) رسانیدم، وارد خیمه شدم و سلام کردم. آن حضرت پس از التفاتی مرا به کنار خویش خواند و به حبیب بن مظاهر فرمود: حبیب برای میهمان عزیز آب که نداریم، با آن مختصر آرد و روغن، غذایی آماده ساز. حبیب برخاست و به دستور حضرت عمل نمود و من مختصری از آن غذا را خوردم و بیدار شدم و بعد از آن به برکت آن غذا، بدون کتاب سخنرانی می کردم.
که البته شایان ذکر است که ایشان از بهترین وعاظ جهان تشیع گردید
فرم در حال بارگذاری ...
[چهارشنبه 1395-07-14] [ 09:47:00 ق.ظ ]
|