در روایت  آمده است که یکی از زهاد شهر راترک  کرده وبه دامنه کوهی رفت وگفت از کسی چیزی نمی خواهم تا پروردگارم روزیم دهد .هفت روز منتظر نشست تا نزدیک بود بمیرد ولی رزقش نرسید.گفت:پروردگارا !اگر مرا زنده  می خواهی رزقی را که برایم قسمت کرده ای برسان .

وگر نه جان مرا بگیر.وحی آمد به عزت وجلالم روزیت را نمی دهم تا به شهر بروی و وارد شهر شوی وبین مردم باشی .آنگاه زاهد به شهر رفت ودر آنجا اقامت گزید پس یکی یکی برایش غذایی مآوردند ودیگری شرابی .و او خورد وآشامید.این راز در درون خویش مخفی کرد.

پس خداوند به او وحی کرد تو خواستی با زهدت حکمت مرا زاءل کنی؟؟

آیا نمی دانی که من بیشتر دوست دارم بنده ام  را  به دست بندگانم روزی دهم تا اینکه قدرت خودم…..  

موضوعات: آیات وروایات  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...