بچه ها از ما یاد می گیرند |
... |
بچهها از ما یاد می گیرند که از موهبته عظیم زندگی، به نحو احسن استفاده کنند. در کلاسهای سنتی بچهها همیشه گوش به زنگ تعطیلی کلاس ها هستند، اما در آموزشهای خلاق، همه پر انرژی و با نشاط در حال کاوشگری و جست و جو و سؤال هستند و هیچ کس از پرسه زنی خسته نمی شود. در کلاس های جدید تأکید می شود که محدودیت ها را از جلوی ذهن کودکان بردارید و برای آنان فضای تحرک بیشتری ایجاد کنید. بسیاری از مواقع کودکان از بزرگسالان سؤال هایی می پرسیده که با برخورد و پاسخ سرد آنان مواجه می شوند. پاسخ های سرد و بی خاصیت یعنی انتقال بی تفاوتی به کودکانی که سراسر وجودشان شور و نشاط است. وقتی دانش آموزی به معلمی می گوید: «من تحقیق کردم و فهمیدم که پایتخت تایلند بانکوکه است و این شهر دارای جمعیت زیاد و ترافیکهای خیابانی است، معلم می تواند بگوید: «چه جالب! من نمی دانسته و بعد رو به سایرین بگوید: «بچه ها شما این موضوع را میدانستید؟» و بعد از آنان بخواهد که به صحبتهای دوستشان در مورد تایلند گوش دهند. سپس در انتهای کلاس باز هم این معلم است که هم خود باید از دانش آموز فعال تشکر کند و هم بخواهد که همه از دانش آموزی که اطلاعات آنان را در مورد تایلند افزایش داده تشکر کنند. این یعنی یادگیری فعال و تقویت کوشش در کودکانی که عاشق فهمیدن و درک کردن، شنیدن و سؤال کردن هستند. معلم ها می توانند با درس دادن به شیوه ای که بچه ها دوست دارند و با سوژه هایی که آنان می خواهند، وارد مباحث مختلف شوند. این هنر یک معلم با پدر و مادر است که بتواند با خواسته های قلبی بچه ها ارتباط صحیح برقرار کند. اگر این ارتباط برقرار شود، می توان منتظر ایجاد شگفتی و تأثیر آن بر رفتار کودکان بود.
لئوبوسکالیا در مورد یک معلم نمونه داستان جالبی را بیان می کند. او می گوید: نخستین روز درس بود. او وارد کلاس شد و کتاب را باز کرد. درس اول با عنوان «فروشگاه»، درباره فروشگاه بود. او باید به بچه هایی درس فروشگاه را بدهد که در فروشگاه های بزرگ بار آمده اند. درس فروشگاه، چه چیز تازه ای برای بچه ها دارد؟ این معلم نازنین، پیش خود فکر کرد: بسیار خوب، تلاش خودم را خواهم کرد. لابد حکمتی در تدریس این درس هست که من نمیدانم. بنابراین با بچه ها روی موکت کلاس نشستند. معلم گفت: «بچهها، دوست دارید درس فروشگاه را بخوانیم؟» بچه ها یک صدا گفتند: «از درس فروشگاه بیزاریم! …» بنابراین معلم خوشدل و دلسوز از بچه ها پرسید: «دوست دارید دربارهی چه چیزی بدانید؟» چشم های یکی از بچه ها برقی زد و گفت: «خانم معلم، پدر من مهندس مؤسسه ی تحقیقات فضایی است. او می تواند نحوه ی ساختن موشکهای فضاپیما را به ما یاد بدهد. ما می توانیم سفینه بسازیم و به کرہی ماه سفر کنیم!» همه ی بچه ها با هم فریاد زدند: «هورا!» خانم معلم گفت: «بسیار خوب، همین کار را می کنیم.» روز بعد، پدر آن دانش آموز آمد و با خود مدل یک فضاپیما را به کلاس آورد. آنان روی زمین نشستند و بچه ها دور فضاپیما حلقه زدند. بچه ها واقعا تشنه ی دانستن نحوهی کار و ساخت فضاپیما بودند. درس شروع شد و طی روزهای آینده نیز ادامه یافت. بچه ها دیگر میدانستند که یک فضاپیما چگونه کار می کند. باور کردنی نبود، بچه ها درباره علوم، نجوم، نظریه های پیچیده ی ریاضی و موضوعات دیگر صحبت می کردند و از این بابت چیزی کم نمی آورند. کلماتی که در صحبتهای بچه ها به کار می رفت، به هیچ وجه بوی بز بز قندی نمیداد، بلکه پر بود از اصطلاحات مربوط به کهکشانها، لایه های ازن هوا، منظومه شمسی، آفرینش و غیره. اما یک روز، در هنگامه ی این درسها و بحثهای پرشور، ناگهان سر و کلهی مدیر مدرسه پیدا شد و به معلم دوست داشتنی بچه ها گفت: «خانم، درس فروشگاه چه شد؟» معلم، مدیر مدرسه را به کناری برد و گفت: «بچه ها از درس فروشگاه خوششان نمی آمد. آنان دوست داشتند به کره ی ماه پرواز کنند.» مدیر مدرسه گفت: «من این حرفها سرم نمی شود. شما طبق برنامه باید «فروشگاه» را درس بدهید و بس.» معلم و بچه ها نشستند و درباره ی این موضوع با هم صحبت کردند. بچهها اگر زیبایی ها را احساس کنند، در سخت ترین شرایط هم می توانند خوب زندگی کردن را تجربه کنند. معلم ها باید هر روز شانس جدیدی به بچه ها برای حضور فراگیر و خودشکوفا بدهند. قرار شد درس ملال آور فروشگاه را به سرعت بخوانند و دل مدیر را به دست آورند و دوباره به موضوعات هیجان انگیز خلاقانه و مورد علاقه ی خود بپردازند. آنان مجبور بودند بخشی از ساعات طلایی و گران بهای خود را تلف کنند. آنان درس چند هفته ای فروشگاه را دو روزه خواندند و کاردستی های لازم را ساختند و هنگامی که مدیر مدرسه برای بررسی وضع کلاس آمد، بچه ها اجناس ساختگی فروشگاه را با لبخندی ساختگی به او تعارف کردند و نشان دادند که درسشان را فوت آبند. هنگامی که مدیر از کلاس بیرون رفت، بچه ها دوباره به ماه پرواز کردند(بوسکالیا، ۱۳۸۲، ۴۱-۳۸).
این داستان به خوبی نشان می دهد کودکان را نباید دست کم گرفت و باید در نظر داشت که نیازها و خواسته های آنان فراتر از برنامه ریزی هایی است که ما برای آنان در نظر میگیریم. معلمها اگر به نقش خود، آگاه باشند، باید کودکان را به جایی ببرند که جز شگفتی و شعر و شور چیز دیگری وجود ندارد. آموزش و پرورش باید بستری برای رهایی ذهنی، تغییر بینش و تقویت خیال پردازی و تخیل کودکان فراهم کند. انسان موجودی پیچیده و پر رمز و راز است اما نباید این را از یاد برد که همین انسان به طور خودجوش عاشق زندگی است. ما باید احساس زندگی و لمس زیبایی ها را به بچه ها آموزش دهیم. این کار مهم تر از کار کردن با رایانه ها است. بچهها اگر زیبایی ها را احساس کنند، در سخت ترین شرایط هم می توانند خوب زندگی کردن را تجربه کنند. معلم ها باید هر روز شانس جدیدی به بچه ها برای حضور فراگیر و خودشکوفا بدهند. این درست مثل دادن تخم مرغ های شانسی به دست دانش آموزان یک کلاس است که داخل هر یک از آنان هدیه ای متفاوت برای آنان وجود دارد. هدایایی که وقتی دیده می شوند، لبخند را بر لبان آنان جاری می سازند. دانش آموزان در هر دورهای الماسهای همان عصر هستند. الماس هایی که میدرخشند و اطراف را روشن می کنند. منتها این الماس ها در یک دالان بسته در حرکتند و این وظیفه ماست که آنان را احیا کنیم.
فرم در حال بارگذاری ...
[دوشنبه 1398-04-10] [ 10:32:00 ق.ظ ]
|