بزرگ مرد کوچک |
... |
به گزارش نوید شاهد، جواد، نونهال ۹ سال های که با قرائت های معروف وصیتنامه اش، همواره در آن ایام عاشقی، روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود. اگر او را نشناختید، باید طور دیگری معرفی اش کنیم: (جواد صحرایی، فرزند سردار دلاور، فرمانده غیور محور عملیاتی لشکر ویژه ۲۵ کربلا «رمضانعلی صحرایی » است.) متنی که در ادامه می آید، ناگفته هایی از زبان این رزمنده ۹ ساله از اولین حضورش در جبهه است. ۹ ساله بودم که وصیتنامه ام را نوشتم. خیلی ها مرا به واسطه وصیتنامه ام می شناسند .وصیتنامه ای که بارها در جبهه ها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیت الله جباری خواندم: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهه های حق علیه باطل عزیمت کردم و اگر به شهادت رسیدم، دوچرخه ام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده . »
خواهرها در شهرک (شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانه های سازمانی فرماندهان دفاع مقدس( تعجب می کردند، مادرم چطور برای رفتن من به جبهه تقلی می کند؟ الان مادرم آدم کم دل و جرأتی شده، ولی آن زمان همیشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعی داشت. فضای اهواز هم طوری نبود که کودکیِ ما، از بازی ها و شیطنت ها سیر بشود. در محیط محصورِ جنگی پایگاه شهید بهشتی، اتفاق خاصی نمی افتاد؛ به همین خاطر برای رفتن به فضای مستقیم جبهه به مامان فشار می آوردم تا واسطه شود به بابا بگوید. بعضی وقت ها که خلوت می کنم با خودم می گویم:
« - چرا از بین این همه بچه های قد و نیم قد در کشور، من گلچین شده ام؟ » البته قصه تنبلی و درس نخواندن من فایده اش این بود که پدرم برای مراقبت بیشتر از من، مرا با خودش به جبهه ببرد. به خاطر کمی سنم از مانعی به نام مرتضی قربانی (فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا) باید می گذشتم. باید از این سد بزرگ عبور می کردم. بعد از این که مشکل درس من حل شد، می ماند اجازه ی آقا مرتضی به عنوان فرمانده لشکر. قرار شد بابا، غروب که از خط آمد، موضوع جبهه آمد نام را با آقا مرتضی در میان بگذارد. این اولین باری بود که می خواستم بروم منطقه. مثل اسپند روی آتش، بالا و پایین می رفتم و لحظه شماری می کردم که بابا جواب مثبت را به من بدهد تا این که شب، چیزی را که منتظر شنیدنش بودم، از دهان بابا شنیدم: آقا مرتضی قبول کرد و گفت، مانعی ندارد. بابا گفت: هفته بعد اگر موردی پیش نیامد، با هم می رویم.
برای رسیدنِ هفته بعد، لحظه شماری می کردم. تا این که روز موعود سر رسید. باید حرکت می کردیم. دل توی دلم نبود. رسیدن به فضای جبهه و جنگ برای من حکم درکِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نکرده بودم ولی احساس می کردم می خواهم به زمینی پا بگذارم که فقط بوی خوبی و نیکی می دهد. همه آدم هایش مهربانند. این ها را به وضوح درک می کردم؛ چون نمونه بچه های خطوط مقدم را هر روز در پایگاه شهید بهشتی، هفت تپه و پادگان شهید «بیگلو » می دیدم.
برای رفتن، حکم مأموریت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمی رفت؛ بیشتر وقت ها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لای جمعیتِ داخل ماشین.
بزرگ مرد کوچک
کارهای اداری انجام شد و ما رفتیم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسیدیم به دژبانیِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. یادم نیست آن روز، بابا راننده بود یا نه؟ دژبان، سرکی هم داخل ماشین کشید که افراد توی ماشین را بازدید کنند. یک بار سرک کشید، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟ »
داشت شاخ درمی آورد. بعد از راننده پرسید: «آقا ببخشید، این بچه ؟ »
- پسر من است.
- این جا چی کار می کند؟
- می خواهد برود جبهه.
- جبهه؟
- اجازه آقا مرتضی را دارد.
- مرتضی!؟ مرتضی کی هست؟
- مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا.
- ما که مرتضی نمی شناسیم. لطف کنید بچه را پیاده کنید!
بابا دوباره با تأکید گفت: مرتضی؛ مرتضی قربانی. چطور نمی شناسید؟
- نمی شناسم جناب! لطف کنید بچه را پیاده کنید. جبهه که بچه بازی نیست. بابا هر چه سعی کرد، نتوانست سرباز ارتشی را راضی کند. داشت گریه ام می گرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهای جبهه رفتنم داشت نقش بر آب می شد. دژبان ارتشی، خوش تیپ و خوش قیافه بود. خیلی محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد کرد. پس از کلی کشمکش بالاخره بابا تسلیم شد و گفت:
- جواد جان! شرمنده؛ باید پیاده بشوی دلجویی اش برایم تازگی داشت. مرا بوسید، وقتی متوجه شد که دلم شکست، گفت:
- بابا! اشکال ندارد، یک وقت دیگر.
بغض نمی گذاشت نفسم دربیاد. بدجوری خیط شده بودم. یاد مادرم و یکی دو نفر از خانم ها افتادم که مرا بدرقه کرده بودند. حس می کردم حتی مادرم احتمال شهادت مرا هم می داد؛ چون رفتن من واقعاً شوخی بردار نبود. خانم امانی را به خوبی به یاد دارم. خیلی اصرار داشت من نروم. اصفهانی بود. آقای امانی، جانشین آقا مرتضی بود. لباس هایم را انداخته بودم داخل یک پلاستیک و حالا باید همان طور برمی گشتم. این برگشتن بیش تر ناراحتم می کرد. بچه های ارتش هم فهمیدند، دل من خیلی شکست. همان سرباز خوش تیپ و بلندقامت گفت: «مرد کوچولو! بیا اینجا! خیلی لوطی منش و داش مشتی بود.
- غصه نخور!
دژبان های ارتشی داشتند توی آن هوای داغِ داغ، هندوانه می خوردند؛ وسط بیابان کنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:
- از منطقه ماشین می فرستم، بچه را میبرد اهواز. بابا رفت. دو سه ساعتی طول کشید که ماشین بیاید. این دو ساعت را کنار بچه های ارتش بودم. خیلی از من دلجویی کردند. صدایم در نمی آمد. منتظر وقتی بودم که گریه کنم. هندوانه را کنار آنها خوردم. بعد یکی از آنها گفت:
- حالا که می خواهی بروی جبهه، بگو ببینم بلدی تفنگ باز و بسته کنی؟
بعد یک «ژ. »۳ داد دستم که از قد من بلندتر بود. کمی بعد دید، نمی توانم. کلاش را بیشتر تجربه کرده بودم. دست و پا شکسته باز و بسته کردن ژ. ۳ را به من یاد داد. حس قشنگی؛ کنار آن دژبان ها داشتم. برخورد خوبی با من کردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصبانی بودم. خُب چاره ای نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد یک ماشین تویوتا با هماهنگی بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحویل مامان داد.
وقتی مامان دید که چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسید: بابا کو؟ مگر قرار نبود بروی؟ ماجرا را تعریف کردم، ولی هِی سعی می کردم خانم امانی را نبینم. تا مرز بهشت رفته بودم و ناکام برگشتم. فشار بیشتری به بابا می آوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.
به دژبانی ارتش نزدیک می شدیم. قلبم تند می زد. بابا نقشه ای را که قبل از حرکت برایم کشیده بود، یادآور شد؛ وقتی رسیدیم به دژبانی، باید بروی زیر پا.
بزرگ مرد کوچک
جثّه کوچکی داشتم. قرار شد زیر پای همراهانم مخفی شوم. حساب که می کنم، با یازده بار رفتنم به جبهه در کل ۴۴ مرتبه زیرِ پای سرنشینان خودروهایی بودم که به طرف منطقه می رفت. اولین بار، زیر پاها و پوتین هایی خودم را مخفی کردم که از شدت بوی بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژبانی، لوله می شدم زیر دست و پاها. دچار نفس تنگی می شدم. گرمایِ آن پایین سخت بود. دژبان ها هم هیچ وقت فکرش را نمی کردند که یک بچه در خودرو مخفی شده باشد. اول کارت تردد، بعد حکم مأموریت و آخرسر بازدید جزییِ خودرو.
بابا برای استتارِ بیشتر، پرده خودرو را هم می کشید. در هر دژبانی، سه دقیقه ای معطل می شدیم. در این سه دقیقه گاهی اوقات به حدی به من فشار وارد می شد که می خواستم سرم را بیاورم بیرون ولی یکی از پوتین ها می آمد روی سرم.
به دژبانی دوم رسیدیم. دوباره همان جریان تکرار می شد. بعد از آن، جاده به منطقه ای منتهی می شد که مال بچه های لشکر بود. آنجا برای خودمان سالار بودیم. فرمانده، بابا بود و چه کسی جرأت می کرد به من بگوید بالای چشمت. حالا دیگر واقعاً به آن بهشت رسیده بودم. آدم های بهشت مثل آدم های پایگاه شهید بهشتی بودند. چقدر به تصورات خودم نزدیک بودند. صفا و صمیمیت آنها مثل چشمه آب روانی از کنارمان می گذشت. خیلی هاشان با دیدن من تعجب می کردند. برای بعضی ها، حضور من قابل هضم نبود
فرم در حال بارگذاری ...
[سه شنبه 1398-04-04] [ 10:25:00 ق.ظ ]
|