نرجس
 
   





يكي از نزديكان شيخ مي گويد :
فرزندم تصادف كرده و در بيمارستان بستري بود ،
نزد جناب شيخ رفتم و ناراحتي خود را بيان كردم .

صفحات: 1 · 2

موضوعات: گلچین  لینک ثابت
[شنبه 1395-06-13] [ 11:30:00 ق.ظ ]





فردي از شيخ تقاضا مي كند ،
فرزندش كه تا جندي ديگر به دنيا مي آيد ،
صالح و با ايمان باشد .
شيخ برايش دعا مي كند و مي گويد :
خداو ند به تو پسري عطا مي فرمايد
نامش را مهدي بگذار .

صفحات: 1 · 2

موضوعات: گلچین  لینک ثابت
 [ 11:29:00 ق.ظ ]







خداي عيب پوش
يكي ازدوستان شيخ
به قصد زيارت شيخ از منزل خارج مي شود .
در بين راه انديشه گناهي به سرش مي زند .
به منزل شيخ كه مي رسد و مي نشيند ،
شيخ مي گويد :فلاني ! در چهره توچه چيزي مي بينم ؟
دردل مي گويد:// يا ستار العيوب !//
شيخ مي خندد و مي پرسد :
چه كار كردي آنچه مي ديدم محو و ناپديد شد.؟

موضوعات: گلچین  لینک ثابت
 [ 11:28:00 ق.ظ ]






يكي از ياران شيخ نقل مي كند
كه در حدودسالهاي1335 و1338 با تاكسي كار مي كردم .
دو زن يكي بلند قد وديگري كوتاه قد سوار تاكسي شدند
آن كوتاه قد ترك زبان بود وبا خود مي گفت
((من فارسي بلد نيستم كه بگويم منزلم كجاست .
هر روزسوار اتوبوس مي شدم و با دو ريال به منزل مي رسيدم ،
اما امروز بايد پنج ريال به تاكسي بدهم )).
به او گفتم :ناراحت نباش ،
من تركي بلد هستم .
منزل اورا پيدا كردم و پول نگرفتم و روانه شدم.
چند شب بعد براي اولين بار در جلسه مرحوم شيخ شركت كردم .
چند نفري بوديم كه در آن اطاق محقر نشستيم.
شيخ نگاهي به من كرد و با گريه فرمود :
شبهاي جمعه تو از منتظران فرج قائم آل محمد (عجل الله فرجه )هستي .

صفحات: 1 · 2

موضوعات: گلچین  لینک ثابت
 [ 11:27:00 ق.ظ ]





شيخ مكتب نرفته ما،باهمان صفاي باطن و صميمت دوست داشتني خود به چنان باور و ايماني رسيد كه تادم مرگ ،دمي از دعا و مناجات به درگاه الهي غافل نبود .
داستان واپسين لحظات زندگي او از زبان يكي از ياران او همچون لحظه لحظه زندگاني اوخواندني و آموزنده است .
سر انجام ،پس از هفتاد ونه سال بندگي و عبادت خدا وند در اين دنياي گذرا ،در روز دهم شهريور 1340 هجري شمسي ،مرغ وجود از قفس تن پر مي كشدو شيخ به خاطره ها مي پيوندد.

گزارش وفات شيخ در بيان يكي از همنشينان اواز اين قرار است:
خواب ديدم كه دارند در مغازه هاي سمت غربي مسجد قزوين را مي بندند .
پرسيدم :چرا؟
گفتند آشيخ رجبعلي خياط از دنيا رفته است .
نگران و پر دلهره از خواب برخاستم .
ساعت سه نيمه شب بود .خواب خود را رؤياي صادقه يافتم .
پس از اذان صبح ،نماز خواندم و بي درنگ روانه منزل يكي از دوستان شدم
با شگفتي از دليل اين حضور بي موقع سؤال كرد جريان رؤياي خود را تعريف كردم
ساعت پنج بود كه به طرف منزل شيخ راه افتاديم .
شيخ در را گشود داخل شديم و در اتاق همراه شيخ نشستيم و قدري صحبت كرديم .
شيخ به پهلو خوابيد و گفت چيزي بگوئيد ،شعري بخوانيد ! يكي خواند :
خوشتر از ايام عشق ايام نيست
صبح روز عاشقان را شام نيست
هنوز يك ساعت نگذشته بود كه حال شيخ را دگرگون يافتم
و از شيخ خواستم كه برايش دكتر بياورم .
فرمود:
مختاريد ،دكتررا آوردم و شيخ را معاينه كرد و رفتم نسخه را بگيرم .
هنگامي كه برگشتم ،ديدم شيخ را به اتاقي ديگر برده اند ،
رو به قبله نشسته و شمد سفيدي روي پا انداخته و با انگشتانش يكسره با شمد بازي مي كند ،
يك مرتبه حالتي پيدا شد و گويا در گوش اوچيزي گفتند كه گفت :
ان شاءالله.

صفحات: 1 · 2

موضوعات: گلچین  لینک ثابت
 [ 11:26:00 ق.ظ ]