اما قصه وکیلی چون تو را نه …
تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است …
پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است …
وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو …
در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود …
از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد …
از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم …
کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش …
من یقین دارم که تو همه جا با منی و عاشقانه حقم را می ستانی …
و تو در این عشق بازی ، پرده از رازی بزرگ برداشتی ، رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را …
رازی به اسم “توکل” …
“توکل” قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است …
نگران نباش و به من اعتماد کن …
“توکل"،” توکل” …
اما من نفهمیده بودم راز این قصه را …
موضوعات: بدون موضوع
لینک ثابت