سیره عملی علامه طباطبایی رحمةالله علیه
یکی از افرادی که می تواند الگو باشد مرحوم علامه طباطبائی است. من از سال 1326 شمسی که به قم آمدم با حضرت استاد علامه آشنا شدم. شاگرد ایشان بودم و بیش از شاگردی، مجذوب ایشان بودم. در واقع، دو نفر خیلی مرا در حوزه علمیه قم مجذوب خود کردند. یکی حضرت امام خمینیقدس سرّه بود و دیگری علامه طباطبائی قدس سرّه که خیلی شیفته این دو بزرگوار بودم. علاوه بر درس که خدمت علامه می خواندیم، به منزل ایشان نیز رفت و آمد داشتیم. خیلی هم به من لطف داشتند. از داخل زندگی شان هم خبر داشتم. مسائل نسبتاً خصوصی را هم به من می فرمودند. من آشنایی با این مرد الهی را از الطاف خفیه الهی می دانم. آن موقع حوزه علمیه، طوری نبود که همه به علامه توجه داشته باشند؛ گرچه ایشان مدرّس توانایی بود، امّا همه طلبه ها با ایشان آشنا نبودند؛ تنها عده ای بودند که به ایشان توجه داشتند. اینکه خدای متعال، اسبابی را فراهم کرد که جذب ایشان شدم واقعاً از الطاف الهی بود. اگر من چیزی در این علوم پراکنده داشته باشم، از علامه طباطبائی است. اصولاً آن مرحوم فرد ممتازی بود. از هر جهت فرد کم نظیری در اسلام بود. فردی که بین علم و پرورش شاگردان و بین معنویت و اخلاق را جمع کرده بود. چنین افرادی در بین علما زیاد نیستند. او فرد ممتازی بود و خدمات بسیار ارزنده ای را در آن زمان نسبت به اسلام و انقلاب انجام داد.
ایشان عالم عاملی بود که در زمان حیاتش قدرش معلوم و شناخته نشد و بعد از آن هم با همۀاین بزرگداشت ها هنوز حقّش اداء نشده است. از ویژگی های ایشان بود که از همان اوایل طلبگی به فکر خودسازی، تزکیه و تهذیب نفس بود. من از تحصیلات ایشان در تبریز اطلاع ندارم؛ چون مقدمات و یک مقداری از سطح را آنجا خوانده بودند، بعد به نجف هجرت کردند، ولی از مطالبی که نقل می کردند استفاده می شد که ایشان از همان اول به تزکیه و تهذیب، نفس عنایت ویژه داشته است.
الف) ارائه طریق
چنانکه قبلاً هم یادآور شدم ایشان می فرمودند: وقتی می خواستم از تبریز به سوی نجف حرکت کنم، نمی دانستم آنجا باید چه کار کنم. تعبیرشان این بود که من خیلی خَجول بودم و اطلاعات کافی هم نداشتم. نمی دانستم حال که به نجف می روم چه کار باید کنم؟ درس چه کسی بروم؟ رفتارم چگونه باشد؟ در طول راه نگرانی ام این بود که چه کنم. وقتی به نجف رسیدم، چشمم به قبّه امیرالمؤمنین علیه السّلام که افتاد عرض کردم: «یا علی! من آمدم خدمت شما برای درس خواندن، مرا راهنمایی کنید. » ابتدا یک منزلی اجاره کردیم و رفتیم در آن منزل. روز بعد درِ منزل را زدند در را باز کردم، دیدم سیدی بزرگوار (آقای قاضیِ [1]معروف) هستند. ایشان با من صحبت هایی کردند. در ضمن حرفهایشان به من فرمودند: کسی که می آید طلبه می شود علاوه بر اینکه باید فکر درس خواندن باشد، باید به فکر تزکیه و تهذیب و اصلاح نفس خود نیز باشد تا بتواند از علمش استفاده کند. این چند جمله را فرمودند و بلند شدند و رفتند.
ب) خودیابی از آغاز
علامه فرمودند: من از آن موقع راه خودم را پیدا کردم و تا وقتی که در نجف بودم در درس مرحوم آقا سید علی قاضی شرکت می کردم. من مرتّب در جلسات درس اخلاق خصوصی ایشان نیز شرکت می کردم و از مرحوم قاضی خیلی استفاده ها بردم. تعبیرشان این بود که من هر چه دارم از استادم مرحوم آقای قاضی دارم. از مرحوم قاضی نقل می کردند که ایشان می فرمودند: اگر انسان برای پیدا کردن انسان کامل که حقاً یک مؤمن واقعی باشد، نصف عمرش را هم صرف کند، ارزش دارد. البته ایشان خودشان این آدم کامل را پیدا کرده بودند. حقّاً آقای قاضی انسان کاملی بودند[2]و شاگردان زبده ای هم تربیت کردند.
ج) تهجّد و محبت به اهلبیت
از خصوصیات علامه طباطبائی از جهت عبادت و سیر و سلوک آنچه که محسوس بود و ما دیده بودیم و از نزدیک خبر داشتیم این بود که ایشان فردی بود که تهجّدش ترک نمی شد. همیشه نماز شب را می خواند و گاهی هم که بعضی افراد دستورالعمل می خواستند ایشان به نماز شب و تهجّد تأکید می کردند و می فرمودند که نماز شب را ترک نکنید. نماز شب را خوب و با دقت بخوانید. اگر می خواهید به مقاماتی برسید نماز شب را بخوانید. مقیّد بودند که نوافل را حتی المقدور بخوانند. حتی گاهی نوافل را بین راه می خواندند؛ چون نوافل را می شود نشسته و خوابیده و در هر حالتی خواند. یک بار از ایشان در حال راه رفتن سؤالی کردم، ایشان در پاسخ دادن یک مقداری تأخیر کردند. بعداً عذرخواهی کردند و فرمودند من مشغول خواندن نافله بودم که جواب شما را با تأخیر دادم. آن قدر به نوافل مقیّد بودند که اگر زمانی موفق نمی شدند، به هر نحوی بود آنها را انجام می دادند. دائمالوضو بودند. تقریباً می توان گفت که دائمالذکر بودند. همیشه ذکری بر لب داشتند. ما در راه که می رفتیم برای جلسه ای که در شب های پنجشنبه و جمعه برقرار بود؛ چون منزل ما نزدیک منزل ایشان بود با هم می رفتیم. همیشه ذکر خدا بر لب داشت. اگر ما سؤال می کردیم جواب ما را می دادند، بعد دوباره مشغول ذکر می شدند. در آن جلسه ای هم که داشتیم که بزرگان هم حاضر بودند، اگر کسی سؤال می کرد، جواب می دادند و بعد دوباره مشغول ذکر می شدند. البته من نمی دانم که ذکر دائمی ایشان چه بود و غفلت هم کردم که سؤال کنم، امّا یک وقتی از ایشان پرسیدم که شما راجع به ذکری که تداوم پیدا کند چه سفارشی دارید؟ ایشان فرمودند: «لا اله الا الله». ایشان می فرمودند: این ذکر برای کسی که می خواهد در طریق تزکیه باشد، بهترین ذکر است. به هر حال فردی دائم الذکر بود و به دعا هم خیلی عنایت داشت؛ همین طور عنایت زیادی به زیارت داشت. در قم ایشان مقیّد بود هفته ای یک روز غالباً بعدازظهرها به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مشرّف شوند. مواقع دیگر که اعیاد یا وفیّات بود باز هم عنایت مخصوصی به زیارت داشتند.
به مسائل اخلاقی و اجتماعی نیز توجه مخصوص داشتند. یک بار که در پیاده روی خیابان ارم قم می رفتیم، ایشان پوست میوه ای را در پیاده رو دید آن پوست میوه را با عصا و پایشان به کناری انداختند؛ برای اینکه می خواستند کسی که از آنجا عبور می کند زمین نخورد و خسارت نبیند. درعین حالی که به فکر دعا و ذکر بود طوری نبود که متوجّه اطراف نباشند. می توان گفت او از کسانی بود که در دعای کمیل به آنها اشاره شده است که: «خدایا مرا از کسانی قرار بده که اوراد و اعمالشان یکی است و آنچه برای خدا باشد در دریچه دید آنها قرار می گیرد». [3]این توجه کاشف از یک صفت بزرگ است که اوج تجلّی اخلاق اسلامی را می رساند که نه تنها انسان خود کار غیر اخلاقی انجام ندهد، بلکه مقیّد باشد که کار غیر اخلاقی دیگران را هم اصلاح کند.
ویژگی دیگر ایشان علاقه به روضه حضرت اباعبدالله علیه السّلام بود. خودشان هم مجلسی برپا می کردند؛ و در مجالس دیگران هم شرکت می کردند. من به همراه ایشان به منزل آقای قاضی می رفتیم. خیلی باحال خوب در روضه شرکت می کردند. گاهی که روضه می خواندند شانه هایشان از گریه بالا و پایین می رفت. ایشان معمولاً تابستان ها به اطراف تهران می رفتند، چند سالی هم مشهد مشرف بودند. یکی از سالهایی که مشهد بودند من هم برای زیارت رفتم و آن حالاتی که هنگام تشرف به حرم داشتند و عنایت و احترامی که نسبت به امام رضاعلیه السّلام داشتند را ملاحظه کردم. ایشان عتبه درب حرم امام را می بوسیدند، بعد هم در نماز مرحوم آیت الله میلانی شرکت می کردند؛ مثل یک فرد عادی در نماز جماعت ایشان شرکت می کردند. البته بعضی طلبه ها او را می شناختند و دور ایشان را می گرفتند و سؤال می پرسیدند.
د) مراقبه
ویژگی دیگری که در زندگی ایشان کاملاً محسوس بود، حالت مراقبت از نفس خویش در جاهای مختلف بود. در حرف زدن، راه رفتن، درس گفتن، در همه حال در ایشان یک حالت مراقبت از نفس به خوبی محسوس بود. البته آدم از دل افراد خبر ندارد، امّا قطعاً ظواهر، یک چیزهایی را نشان می دهد. حضرت امام راحلرحمةالله علیه هم این گونه بودند. همیشه یک حالت مراقبت از نفس را انسان در ایشان حس می کرد.
علامه از جهت اخلاق هم فوقالعاده بودند. من سال ها با ایشان محشور بودم. در تمام این مدتی که در خدمت ایشان بودم ندیدم عصبانی شوند. به عنوان نمونه شهید مطهری هنگام درس در اشکال کردن خیلی سماجت داشت، رها نمی کرد. هر چه استاد می فرمود باز ایشان اشکال می کرد ولی در تمام این مدت که من تقریباً از سال 1326 تا 1360 که علامه وفات کردند؛ یعنی بیش از سی سال یک مرتبه ندیدم که ایشان عصبانی شود. با اینکه جای عصبانی شدن بود که شاگرد جسور دادوبیداد می کند ایشان هم باید دادوبیداد می کردند و عصبانی می شدند، ولی با ملاطفت جواب می دادند. گاهی صورتشان برافروخته می شد و می گفت: «آقا! چرا توجه نمی کنی؟» این مثلاً نهایت واکنش ایشان به سؤالات مکرر و جسورانه شاگردان بود. نسبت به همه احترام می گذاشتند، حتی به طلاب مبتدی و مردم عادی.
ه) تواضع
علامه با اینکه دریایی از علم بود، آن قدر متواضع بود که هر طلبه ای با ایشان، احساس صمیمیت می کرد. خیلی متواضع بودند. در درس هیچگاه این احساس نبود که ایشان استاد هستند. به شاگردان نمی گفت شما گوش بده شما نمی فهمید! با کمال ملایمت، مطالب را می فرمودند. حقاً در هر رشته ای یک انسان اهل نظر بود. در قسمت فلسفه، اخلاق، تفسیر و. . . . بهترین نظرها را خیلی ساده بیان می کرد. اصلاً کسی حس نمی کرد که مطلبی دشوار است؛ چون به سادگی بیان می کرد. بعضی اساتید وقتی یک مطلبی از خودشان است به خود می بالند! امّا ایشان اصلاً و ابداً چنین نبودند. مطالب عالی را در سطح ساده و عادی بیان می نمود. علاقۀزیادی به شاگردانش داشت و معارف را با احترام تعلیم می داد. از آنها احوالپرسی می کردند. گاهی در جلسات شب های پنجشنبه و جمعه اگر یکی از افراد نمی آمد، سراغ او را می گرفتند. عنایت داشتند که حتماً احوالشان را بپرسند. به هر حال از جهت اخلاق خیلی فوقالعاده بودند.
از سال 1326 که خدمت ایشان بودم، بخشی از منظومه حاجی سبزواری را خدمت ایشان خواندم. تدریسشان در منزل بود. بعد از آن هم منظومه حکمت را در مدرسه حجتیه شروع کردند؛ بعد از آن هم اسفار و یک مقدار هم تفسیر. در آن زمان از علم تفسیر و علوم متفرقه در حوزه قم خبری نبود؛ یعنی تفسیر یک درس فرعی و یک نقص شمرده می شد. الحمدالله حالا اوضاع بهتر شده و تفسیر یک درس رسمی حوزه شده است؛ امّا آن زمان تفسیر این گونه نبود یعنی این گونه قضایا را کوچک می شمردند. در آن روزگار دَرسِ مهم، فقه و اصول بود. درس مرسوم همان درس فقه و اصول بود. ایشان برای اولین بار درس تفسیر را در قم شروع کردند. آن موقع نوشتن تفسیر «المیزان» را شروع نکرده بودند. شاید حدود 60 یا 70 طلبه در درس ایشان شرکت می کردند. همین درس نقطه شروعی برای نوشتن تفسیر المیزان شد.
درس فلسفه، امروزه یک درس رسمی است، ولی آن موقع خیلی مشکل بود. عده ای نمی گذاشتند کسی درس فلسفه بگوید؛ یعنی نصیحت می کردند، ولی آن موقع ایشان با کمال جدّیت، درس فلسفه را شروع کردند. یک درس فقه و اصول هم در یکی از حجره های فیضیه داشتند؛ خوب هم بود، اما بعدها درس فقه و اصول را تعطیل کردند. فرمودند: استاد درس فقه و اصول زیاد هست، امّا استادی که درس تفسیر و فلسفه بگوید خیلی نیست لذا فقه و اصول را تعطیل کردند. این دلالت بر اخلاص ایشان داشت. حتی گاهی عده ای، مانع اسفار گفتن ایشان می شدند. حضرت آیت الله العظمی بروجردیرحمةالله علیه تحت فشار برخی از بازاریان تهران که گفته بودند ما سهم امام را می دهیم که طلاب فقه و اصول بخوانند و اگر فلسفه تدریس شود و فلسفه بخوانند دیگر سهم امام نمی دهیم، ایشان برای حوزه احساس خطر کرده بود. ازاین رو، با وجود اینکه ایشان خودشان اهل فلسفه بودند، پیغام محترمانه به علامه داده بود که درس اسفار را نگویید و پیشنهاد شفا را داده بودند. ایشان هم پیغام داده بود چشم اطاعت می کنم. امّا من اسفار را که می گویم از روی وظیفه می گویم اگر شما می گویید وظیفه نیست نمی گویم. مدتی بعد آیت الله بهبهانی به آقای بروجردی پیغام داده بود که برای حوزه خیلی بد شده است؛ چون در دانشگاه می گویند حوزه عقب گرد می کند که فلسفه را تعطیل کرده اند. آقای بروجردی باز پیغام داده بودند که درس فلسفه را شروع کنید. ایشان در قم پایه گذار علم هیئت و حدیث بود. ما مدتی خدمت ایشان در همان جلسه شبهای پنجشنبه و جمعه با اینکه ایشان فیلسوف بودند درس حدیث می خواندیم؛ چند جلد اول بحار را ما خدمت ایشان خواندیم. البته خیلی دقیق صحبت می کردند و عنایت خاصی به تفسیر و حدیث مخصوصاً به نهج البلاغه داشتند. خدمات ایشان از این جهت خیلی ارزنده بود؛ اساساً مسیر حوزه و فکر حوزه را تغییر داد. پروفسور کُربن فرانسوی [4]سالی یک یا دو بار برای شیعهشناسی می آمد ایران و از محضر مرحوم علامه استفاده می کرد و علامه طباطبائی هم از قم با اتوبوس به تهران می رفت تا با کربن، نشستی داشته باشند. هر 15 روز جلسه درسی برای او و دیگر بزرگان برگزار می کرد. می فرمود: خدای متعال خواسته است که عرفان تشیّع توسط پرفسور کربن به خارج برود. ایشان هم متنفذ بود و واقعاً در نشر تشیّع مؤثر بود.
در سال 1326 در منزلی صد متری در یخچال قاضی اجاره نشین بود. چهار اتاق داشت که دو تا خودشان و خانواده بودند و یکی هم بیرونی بود و محل تدریس ایشان. یک وقت وضع اقتصادی ایشان خیلی سخت شد و بسیار مقروض شدند. ظاهراً ضامن یکی از بستگانشان شده بود و او هم ورشکست شده و قرض سنگینی بر عهدۀعلامه افتاده بود. با اینکه طبع بزرگی داشت، ولی این حالت مقروض بودن در ایشان محسوس بود. یک مقدار سهم امام گرفتیم که بدهیم خدمت ایشان که این گرفتاری را رفع کند. پول سهم امام را خدمت ایشان دادند، اما ایشان قبول نکرد. هر چه گفتند قبول نکرد. ما هم هر چه عرض کردیم سهم امام و سهم سادات است، خدمت شما باشد ایشان فرمود نه. زیاد که اصرار کردیم، فرمودند شما بگیرید و بین طلبه ها تقسیم کنید.
ظاهراً ایشان سهم امام مصرف نمی کرد؛ در حالی که وضع مالی خوبی نداشت. مقداری ملک در تبریز داشتند که مختصر اجاره ای از آن می گرفتند و هزینۀزندگی را از آن تأمین می کردند. بعد از نوشتن کتاب، به من فرمود که خدای متعال، رزق و روزی من را در قلم قرار داده است. زمانی آن املاک تبریز ایشان در طرح افتاد و ارزش پیدا کرد. آن وقت توانست خانه ساده ای بخرد. لباس های ساده ای داشت. جلیقه ای داشت که تا آخرین روزهای عمرش هم این جلیقه را می پوشید. با آن کفش های ساده و زندگی ساده که فرصت ذکرش نیست. نه املاکی به جا گذاشتند، نه پولی. فقط این خانه را گذاشتند که از ارث پدری خریده بودند و آن هم اخیراً مؤسسه قرآنی شده است. [5]
اواخر عمر متأسفانه به بیماری مبتلا شده بودند و پزشکان می گفتند که مغز ایشان دیگر تحمل و گنجایش مطلب جدید ندارد. ایشان اواخر عمر تقریباً به دنیا توجه نداشتند و در عالم دیگری بودند. من یک بار خدمت ایشان رسیدم. خوابیده بودند، در همان رختخواب نشستند. از ایشان سؤالی پرسیدم و فهمیدم متوجّه هستند و جواب مرا دادند، ولی شاگردان و فرزندان را نمی شناختند. معلوم شد که در عالم دیگری هستند و باید با همان وسایل عالم دیگر با ایشان ارتباط داشت.
در روزهای آخر، یک روز از ایشان پرسیدم: «برای حضور قلب در نماز چه توصیه ای دارید؟» با صدای ضعیف فرمود: «توجّه، توجّه، توجه. . . مراقبه، مراقبه، مراقبه. . . مراوده، مراوده، مراوده. . . ». از این دستورالعمل کوتاه چنین فهمیدم که نمازگزار برای حضور قلب، باید قبل از شروع نماز، تمام توجه خود را به سوی خدا معطوف سازد، خود را در محضر خدا مشاهده کند و قلبش را از غیر او خالی گرداند، بعد از آن تکبیرة الاحرام بگوید. بعد از آن مراقب باشد تا از این حال خارج نشود و به یاد خدا بودن را همچنان تا پایان نماز ادامه دهد. چنانچه لحظه ای توجه به امر دیگری به ذهن او آمد، فوراً از آن منصرف شود و به حال توجه سابق خود بازگردد.
علامه، بسیار مؤدّب بودند و در ملاقات با افراد به پوشیدن لباس و عمامه مقیّد بود. حتی به هنگام بیماری و در بستر، پتو را روی پاهایش می انداخت تا بی احترامی به دیگران نشود. ایشان بسیار خوش مجلس و شیرین زبان بود و با بیان داستانهای اخلاقی، جلسه را رونق می داد. از کسی انتقاد و عیب جویی نمی کرد. در بذلِ دانش، جواد بود و بخل نمی ورزید. از امانت دادن کتاب، حتی نوشته های خطی خودش امتناع نداشت؛ گرچه گاهی بیخطر هم نبود.
هر کسی سؤال می پرسید، پاسخ می داد، ولو از عوام بود. البته در پاسخ دادن مقدار درک مخاطب را رعایت می کرد؛ همانگونه که فضلا از محضرش استفاده می کردند، عوام نیز می توانستند از علومش بهره بگیرند.
زندگی نسبتاً ساده ای داشت. فرش منزل او قالی های متوسط و گلیم پشمی بود. لوازم زندگی ایشان ساده و لباس های او در حد متوسط، ولی تمیز و زیبا بود، گاهی یک لباس را چندین سال می پوشید.