با تو میگویم:
چه فرقی میکند کجای زمین تو ایستادهام؟
اهل کدام سرزمینم و ریشه زبان مادریام به کدام زبان باستانی میرسد؟
اهل قبیهای بادیهنشین در طائف و حجازم یا شهروند درجه یک و ساکن صنعتیترین کشور جهان؟
قبله نمایم، مکه را در شمالیترین نقطه نشان میدهد یا جایی حوالی جنوب؟
چه تفاوتی میکند سجادهنشین باوقاری باشم؟
یا بازیچهی کودکان کوی و کوچه
به هر طرف که نگاه میکنم تو ایستادهای به تماشای من
هر سو که سر میچرخانم، تو را میبینم
در چهرهی بهخندهنشستهی کودکان مهد کنار خانه که هر روز از کنارم پر سر و صدا و شلوغ میگذرند؛
در جوانه زدن بذری که با شوق در گلدان کوچک اتاقم کاشتم؛
در ابرهایی که آرام و نرم از بالای سرم میگذرند و خورشید را میپوشانند.
در سجدههای طولانی پدرم و آرزوهای بزرگ و کوچک برادرم
در نگرانیهای دمدستیام که با گرداندن یک دور تسبیح، تمام میشود
در سادگی مزه نان داغ سفره صبحانه
در صدای کبوتری که سر کج میکند و هر روز پشت پنجره اتاق، منتظر دانه گرفتن از دستهای مادرم میماند
چه فرقی میکند خانه ما کنار بزرگترین کلیسای شهر باشد که صبح یکشنبهها با صدای ناقوسش خو گرفتهایم
یا همسایه دیوار به دیوار مسجد کوچکی که صدای اذان شیرین مؤذنش، صبحها بیدارمان میکند؟
هیچ فرقی نمیکند، هیچ تفاوتی نمیکند.
هر جا که باشم، هرکجا که زندگی کنم، اسم شهرم هرچه که باشد، تو خدای من هستی
همان خدای نزدیک لطیف که به هر طرف بروم، به هر سو که بدوم، باز در ملک اویم و بنده او
همانی که به هر سو که رو کنم، روی بگردانم، جز او را نمیبینم.
یادم بماند:
یادم بماند «و لا یمکن الفرار من حکومتک …»