آتش مرا نمی سوزاند
آفتاب همه جا را فرا گرفته بود،تنها سایه های اندکی پای دیوارها دیده می شد،چند زن و مرد میانسال به سوی دشت و باغ در حرکت بودند؛تا برای تأمین مخارج زندگی خود به دامداری و کشاورزی بپردازند.
برخی از بازاری ها هم مغازه های خود را باز کرده و به خرید و فروش کالاهایشان مشغول بودند،هوا خیلی گرم نبود،اما بر اثر فعالیت و تحرک زیاد، قطره های عرق در پیشانی افراد دیده می شد.
آن مرد مؤمن وارسته تازه،وارد شهر «مصر» شده و به بازار آمده بود؛تا علاوه بر باخبر شدن از وضع بازار،از حال و هوای شهر نیز آگاهی یابد.همه دکان داران و کاسبها،با حالت عادی،مشغول به کار بودند،اما در یک قسمتی از بازار،مرد کاسبی در وضع غیر عادی دیده می شد.او آهنگر میانسالی بود که قطعه های آهن گداخته را،بدون استفاده از گاز انبر،با دست از کوره بیرون می آورد و روی صندان می گذاشت،به منظور ساختن ابزار مورد نظر،با پتک بر آن می کوبید و بدون ترس و احساس درد، در حالی که فضای مغازه بر اثر حرارت زیاد،بسیار گرم و رنج آور شده بود،به کار پر زحمت خویش ادامه می داد.
رویارویی با این صحنه،برای مرد مؤمن تازه وارد،خیلی شگفت انگیز بود.وی درحالی که پیش خود فکر می کرد،مرد آهنگر یکی از «اولیای خدا» و از مؤمنان برجسته است،با شتاب نزدیک شد تا راز این کار عجیب را دریابد که چگونه آهن گداخته، دست مرد آهنگر را نمی سوزاند؟!
پس از سلام، رو به مرد آهنگر کرد و با «لحن ملایمی» گفت:ترا به خدا سوگند،راز این عظمت خود را برای من بیان کن، چگونه خداوند تو را به این مقام بلند رسانیده است؟خواهش می کنم در حق من دعایی کن!
مرد آهنگر با شنیدن سخنان آن مرد متأثر شد و اشک از چشمانش سرازیر گردید و گفت:تو درباره من اشتباه می کنی،من شخص پرهیزکار و ممتازی نیستم و خود را هم انسان والایی نمی دانم.
مرد مؤمن،با شگفتی بیشتر ادامه داد:این،گونه ای شکسته نفسی است؛ چرا که تا به حال، انجام چنین عملی را از هیچ یک از بندگان خدا ندیده و نشنیده ام.خواهش می کنم راز این مقام و موقعیت را برای من بیان کن!
پافشاری های زیاد مرد مؤمن،آهنگر را به سخن آورد:
من در روزگار جوانی،در همین مغازه مشغول کار بودم.یک روز،زن جوان زیبای کم نظیری به نزد من آمد،و در حالی که از شدت فقر و نداری به ستوه آمده بود،از من درخواست پول و کمک مادی نمود،زیبایی آن زن،به اندازه ای فریبنده بود که تأثیر زیادی بر من گذاشت،تا جایی که وسوسه شدم،در مقابل پرداخت پول، با او رابطه برقرار کنم.این پیشنهاد را مطرح کردم،ولی زن جوان،در حالی که به گریه افتاده و سخت به خشم آمده بود،ناله ای زد و گفت:ایا از خدا نمی ترسی که چنین پیشنهاد شرم آوری را به من می دهی؟!
من با دیدن برخورد او بر سرش فریاد کشیدم:برخیز و این جا را ترک کن!
زن بیچاره، با عجله،از مقابل چشمم دور شد،اما بعد از چند دقیقه،گریان و سر به زیر،برگشت و با صدایی لرزان و نالان گفت:
آماده ام تسلیم تو شوم و خواسته ات را برآورده سازم؛زیرا فشار فقر و تنگ دستی، مرا سخت بیچاره و درمانده کرده است،تا آنجا که ناچار باید تن به این نکبت و رسوایی بدهم!
من،با عجله در مغازه را بستم و او را به خانه بردم.وقتی وارد اتاق شدیم،در را از پشت قفل کردم.زن پرسید:چرا در را قفل می کنی؟ در این خانه که غیر از من و تو کس دیگری حضور ندارد!؟ گفتم:باید احتیاط کرد،ممکن است کسی باخبر و باعث آبروریزی و رسوایی شود!
زن جوان مثل برگ بید به خود می لرزید و اشک می ریخت،وقتی علت پریشانیش را سؤال کردم، جواب داد:من تا کنون پاکدامن بوده ام و دست هیچ نامحرمی به من نرسیده است،اکنون از خدا می ترسم، مگر نمی دانی پروردگار عالم گفته است:«ألم یعلم بأن الله یری؛ایا انسان نمی داند که خداوند اعمال و رفتار او را می بیند و شاهد و ناظر بر رفتار نیک و بد اوست؟».(سوره علق،ایه 14)
ایا این وضع،در مقابل دیدگان خداوند،نگران کننده و شرم آور نیست؟ ایا نمی شود تو نیز از قصد تجاوز و ناپاکی صرف نظر کنی؟ اگر راه مردانگی و پاکی را پیش گیری،من با خدا پیمان می بندم و از او می خواهم که بدن ترا از آتش دنیا و آخرت در امان دارد.
آه و ناله و التماس آن زن جوان، مرا به شدت دگرگون کرد،به طوری که از هوسرانی و تجاوز منصرف شدم و بادادن مقداری پول او را رها ساختم.
باری!من که خودم را از لذت و کامجویی محروم کرده بودم،آن روز را با ناراحتی و آشفتگی به شب رساندم و در غم و اندوه سر به بالین خواب نهادم.آن شب،در خواب،زن بزرگواری را دیدم که مرا مورد خطاب قرار داد و گفت:«ای مرد،خدا به تو پاداش نیک بدهد!».
از او پرسیدم:«که هستی»،جواب داد:من مادر آن زن جوان درمانده هستم که از ترس خدا به او تجاوز نکردی و در عین حال،نیازمندی مادی او را برطرف نمودی.بنابراین،من از خدا خواستم که نگذارد آتش دنیا و آخرت ترا بسوزاند.
پرسیدم:او از چه خانواده ای بود؟
آن زن پاسخ داد:وی از بستگان و نسل خاندان پیامبر(ص) بود.
من که با دیدن آن خواب،آرامش بیشتری یافته بودم،شکر خدای را به جای آوردم و از آن روز به بعد که مشغول شغل آهنگری هستم،دیگر نیاز به ابزار برای جا به جا ساختن آهن گداخته ندارم و همانطور که می بینی،با دست خود آن را برمی دارم و آتش مرا نمی سوزاند.1
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. برگرفته از کتاب، ریاحین الشریعة، ج2، ص 135.
[شنبه 1397-07-28] [ 10:21:00 ق.ظ ]
|